🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم. روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم: من_ به ته ریشت دست نزن خب؟ و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم. باز هم میخندد... و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد. علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟ لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم: من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم. ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند. دستم را جلوی دهانش میگذارم: من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!! کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند. علی_ خیلی دوستت دارم خانوم! با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم. کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش. ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم. خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم: من_ من بیشتر دوست دارم آقای من! ******* باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد... زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم. ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش. تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─