🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_69
به خودم که آمدم داخل ماشین بودم و ریحانه بود که یک سر حرف میزد...
بوستان نبش چهار راه خانه ریحانه اینا که رسیدیم ماشین ایستاد.
متعجب به سید و ریحانه نگاه کردم...
ریحانه_ داداش من برم یه لحظه آب معدنی بگیرم بیام.
و آنقدر سریع پیاده شد که به من فرصتی برای مخالفت نداد...
معذب بودم...
می خواستم پیاده شوم که صدای سید متوقفم کرد.
سید خانم شریفی میشه پیاده بشید و چند دقیقه از وقتتونو به من بدین؟
من_ آقای طباطبایی؟
سید_ خب... خوب اگه سختتونه همین جا میگم. خانم شریفی شما راضی هستید که ما با خانواده واسه امر خیر مزاحمتون بشیم...؟
**********
ایلیا را روی زمین گذاشتم و جدید در جواب بهآمین گفتم:
من_ داداش منم.
در که باز شد دست ایلیا را گرفتم و با هم داخل رفتیم.
به خاطر ترس ایلیا از آسانسور، تمام ۱۰ طبقه را با پله رفتیم و به واحد بهامین که رسیدیم، دیگر نفسم بالا نمی آمد...
بهامین با سینی شربت در منتظر بود.
سلام دادم و شربت داخل سینی را برداشتم و سر کشیدم.
خنک های شربت کمی از دمای بدنم کم کرد.
بهامین_ بیاین تو.
و خم شد و ایلیا را بلند کرد و روی دوشش گذاشت.
روی مبل نشسته بودم و محو تماشای پسر و برادرم بودم...
بهامین ایلیا را روی شانهاش نشانده بود و دور خانه می چرخید و ادای هواپیما در می آورد و صدای خنده هردویشان فضای خانه را پر کرده بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋