✳️ چند سوال اعتقادی داشتم. حسابی ذهنم را درگیر کرده بود و مغز سرم را پوکانده بود. از بس اذیتم می‌کرد که با خودم گفتم میروم قم پیش آیت الله بهجت و سوال هایم را از او میکنم. رفتم قم. شب، آقا را توی خواب دیدم. سوالاتم را از او پرسیدم. او هم پاسخ داد. جواب ها دقیق بود و قانع کننده. صبحش با خودم گفتم: خواب است دیگر،حجت نیست که. برداشتم و رفتم مسجد آقا. روز جمعه بود پیش آقا رفتم. همینکه خواستم سوالاتم را از او بکنم، گفت: جواب، همان هایی بود که در خواب به تو گفتم.تردید نکن! *** جوان‌ آمد سمت آقا و پاکت شکلاتی طرفش گرفت. آقا دست کرد توی پاکت و یک مشت شکلات برداشت. جوان‌ شاخ در آورد. با اینکه خوشحال شده بود، اما تعجب هم کرده بود. اولش فکر می‌کرد آقا می‌گوید ممنون و چیزی بر نمیدارد. فکر نمی‌کرد آقا شکلات بردارد، آنهم یک مشت. آقا شکلات ها را ریخت توی جیب بزرگِ آخوندی اش.بچه کوچکها را که میدید، یکی یک شکلات به آنها میداد. *** جوان‌، آقا را دم خانه دید. جلو رفت. بازویش را محکم گرفت و گفت: آقا التماس دعا التماس دعا. بازوی آقا را ول نمیکرد. فردایش بازوی آقا را دیدم. کبود شده بود. بازوی کوچک و ظریف آقا، تاب انگشتان قویِ جوان‌ را نداشت. روز بعد توی کوچه زنجیر کشیدیم که آقا اینقدر اذیت نشود. آقا که زنجیر را دید گفت: این ها را بردارید. بگذارید مردم راحت باشند. ما با این مردم متبرک می‌شویم! 📙 بِ مثل باران مثل بهجت. اثر جدید انتشارات شهید ابراهیم هادی درباره ( ره) 💎 👇👇 ✳️@azDiyarehabib