بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت77
رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن
با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد
معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم
معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود
ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده رضا و زنش
تصمیممو گرفتم قدم اولمو بردارم به معصومه گفتم
- معصومه جان زنداداشته ؟
معصومه : اره
نزدیکش شدم دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم
- سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین
اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست، تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم
- لطف دارن
امیر: آیه جان نمیای ؟ دستم شکست
- چشم الان میام
بدون اینکه به رضا نگاه کنم اززهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم
معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن
درباز شد و وارد خونه شدیم
سارا با دیدنم ازپله هاپایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد
سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
- اره جونه عمه ات،برو کنارنفسم بند اومد
سارا: خیلی بی ذوقی آیه
یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم
مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه می کردن
مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد
مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟
- اره
رفتم کناربابا نشستم و دستاشو گرفتم
با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد
بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید
بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم
هیچ وقت فکرنمی کردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه
『⚘
@khademenn⚘』