شب جمعه...
_اشعار_روضه قتلگاه_
افتادی وتورا وسط قتلگا زدن
باسنگ وچوب ونیزه تورابی هوا زدن
برکشته ی توهلهله و کِر کشیده اند
پیران ناتوان به تنت با عصا زدن
امامه و عبای توغارت شده حسین
ضرب لگد به جسم شه کرب و بلا زدن
آتش زده به زندگی ا ت خولی وسنان
إینان نمک به زخم دل مصطفی زدن
تنهاشدی چنین ک غرورت شکسته شد؟
اینان تورا مقابل آن خیمه ها زدن
تا چوب وسنگها به سر و صورتم نشست
ازبهره کشتنت به تنت نیزه ها زدن
بالای مرکبی و چنین سرنگون شدی
درقتلگاه برتن توبی هوا زدن
موی سپید داری و بی کس ترین شدی
بی وقفه برتن توچنین باعصا زدن
دراضطراب و واهمه افتاده آل تو
زینب دوید و گفت: غریب مرا زدن
خولی و شمر برسرو بر سینه اش نشست
با چکمه ها قدم روی عرش خدا زدن
شد زیر ورو به چکمه ی ملعون تنت حسین
دیدم که تیغ بود وسر و... دست و پا زدن
_شعر.._آرمین غلامی(مجنون کرمانشاهی)