اشعاربعدازشهادت حضرت علی اشعاربعدازشهادت حضرت علی علیه السلام ـ هادی ملک پور من منتظر نشسته ام اما نیامدی تنهاترین مسافر دنیا! نیامدی انبان به دوش هر شبه ی کوچه های شهر دیگر چرا به دیدن ماها نیامدی اصلا قرار بود که بابای من شوی این چندمین شب است که بابا نیامدی من روی دوش تو چقدر تاب خورده ام رفتم زشانه های تو بالا …! نیامدی بی دست های گرم تو بدخواب می شوم کابوس دیده ام همه شبها نیامدی دیدم شکسته است ستون های آسمان مسجد ، نماز صبح ، خدایا! … نیامدی رفتی به سجده ، بارقه ی تیغ و … بعد ازآن محراب غرق خون شد و بالا نیامدی کابوس بود … من بخدا باورم نشد! حتما دلیل داشت که اینجا نیامدی شب تا به صبح، خیره به در … منتظر شدم چشمم به در سفید شد اما نیامدی خاکم به سر، خدا نکند، خواب من مگر- تعبیر می شود که تو بابا نیامدی از اشک های گوشه ی چشمان مادرم پی برده ام به حادثه ای تا نیامدی آری درست بود… گمانم درست بود ای وای از این مصیبت عظمی … * اشعاربعدازشهادت حضرت علی علیه السلام ـ حیدر توکلی ای کوه درد این دم آخر سخن بگو امشب به جای چاه، غمت را به من بگو گر فکر می کنی که تحمل نمیکنم من می روم ز حجره برون، با حسن بگو با آنکه فکر بی تو شدن قاتل من است حتی شده دوباره ز بی تو شدن، بگو بنگر رسانده ای به کجا کار دل، که من گویم به التماس، ز غسل و کفن بگو گر چه سخن ز پر زدنت می کشد مرا راضی به هر چه گویی ام، از پر زدن بگو لب باز کن دوباره تو و باز هم به من “زینب چنین به سینه و بر سر مزن” بگو آن را که گفتی از من و عباس تا شنید- -رنگش پرید و لرزه فتادش به تن بگو گفتی تو از حسین و اباالفضل زد به سر گر میشود بریده سرش از بدن، بگو ** اشعاربعدازشهادت حضرت علی علیه السلام ـ شب بیست ویکم ـ حیدر توکلی ای بال و پر شکسته دم از پر زدن مزن برخیز و حرف رفتن و غسل و کفن مزن در بین نوحه خواندنت از مادرم، پدر! حرف از وصال خویش و جدایی ز من مزن می لرزم از شنیدن از مرگ گفتنت حرفی کز آن به لرزه در آید بدن مزن با من ز ماندن و ز نرفتن دمی بگو دم این همه ز رفتن و راهی شدن مزن صف بسته جمع جان به لبی، دیده باز کن پلکی بزن، شرر به دل انجمن مزن بسته ره نفس به من این روضه های باز پیش حسین حرف کفن با حسن مزن اشعاربعدازشهادت حضرت علی علیه السلام ـ غلامرضا سازگار حیف مولا مردم عالم تو را نشناختند دم زدند از تو ولی یکدم تو را نشناختند رهبر افلاکی و از خاکیان خاکی تری هم ملائک هم بنی آدم تو را نشناختند با تو قومی محرم و قومی دگر نامحرمند ای عجب نامحرم و محرم تو را نشناختند هم به تخت جاه، هم ویرانه، هم دامان چاه هم به شادی هم به موج غم تو را نشناختند انبیا بودند از آدم همه در سایه ات لیک جز پیغمبر خاتم تو را نشناختند با وجود آنکه یک آن با تو نشکستند عهد بوذر و مقداد و سلمان هم تو را نشناختند تو حَجَر، تو جانِ کعبه، تو حیات زمزمی هم حجر هم کعبه هم زمزم تو را نشناختند عرشیان کز صبح خلقت با تو ساغر می زدند فاش گفتم فاش می گویم تو را نشناختند چون کتاب آسمانی حرمتت شد پایمال ای یگانه آیت محکم تو را نشناختند چون فقیری کو تو را دشنام داد و نان گرفت ای علی جان مردم عالم تو را نشناختند در کنار خانه ات بر همسرت سیلی زدند ای فدای غربتت گردم تو را نشناختند ای شجاعت از تو تا صبح قیامت سر فراز ای قدت از هجر زهرا خم تو را نشناختند بارها در نخل میثم دوستان کردند سیر حیف کآخر همچنان «میثم» تو را نشناختند اشعاربعدازشهادت حضرت علی علیه السلام ـ یوسف رحیمی پیچیده سحرگاه عجب عطر نجیبی رد می‌شود از کوچه ی غم مرد غریبی از وسعت دستان کریمش چه بگویم وقتی همه دارند از این سفره نصیبی هم آن که دعایش همه نفرین به علی بود هم این که به مولای خودش عشق عجیبی… منظومه ی انصاف و وفا را نسروده است جانبخش‌تر از جود علی هیچ ادیبی سی سال گذشته‌ست، علی چشم به راه‌ست در عمق نگاهش نه قراری نه شکیبی او می‌رود و ناله ی‌ دیوار بلند است مانده ست دری دست به دامان طبیبی والشمس! شده غرق به خون چهره ی‌ خورشید والفجر! رسیده‌ست حبیبی به حبیبی * اشعاربعدازشهادت حضرت علی علیه السلام ـ موسی علیمرادی بی آشنا مانده غریبی بین خلقت دیگر نمی آید صدای پای غربت چندیست مانده سفره ها بی نان و خرما دیگر ندارد کوفه شبگرد محبت بعد از تو باید سرکند با خاک غم ها آن سر که بر دامان مهرت داشت عادت رفتی و هرگز چشم این دنیا نبیند شاهی بریزد با گدا طرح رفاقت هر وقت می آمد حسن هجده گل یاس میریخت روی قبر تو با اشک حسرت دست خدا افتاد از پا بین کوچه؟ باید شنید از ریسمان ها این حکایت رفتی و خار از چشمهای تو در آمد در پای طفلی رفت هنگام اسارت