مردی که با چند حبه انگور زندگیش تغییر کرد !
خیر الدین أفندي دو کیلو انگور خرید و به خدمتکارش گفت که آنرا برایش به خانه ببرد و خود به بقیه کارهایش پرداخت ، عصر از سر کار برگشت و به خانه رفت ، بعد از کمی استراحت به همسرش گفت مقداری از آن انگور بیاور
زنش گفت: چیزی از آن باقی نمانده! همه را خوردیم .
مرد چهره اش در هم کشیده شد و خیلی ناراحت شد ولباس پوشید و از خانه زد بیرون
زنش او را صدا زد اما او جواب نداد و رفت .
رفت پیش کسی که به اصطلاح کار بنگاه و معامله زمین می کرد ، به او گفت : بهترین و بزرگترین زمینی که داری را همین الان به من بفروش
گفت: کمی آرام باش صبح بیا پر برکت تر است و بدون عجله آنچه می خواهی را دریافت خواهی کرد
مرد همان صبح رفت و زمین را خرید وسپس بنایی را پیدا کرد و به او گفت بیا این پول را بگیر و مسجدی را بنا کن و از همین الآن کارت را شروع کن
و در مدت کوتاهی مسجد بناشد
اما آن شب که از خانه بیرون زد و بعد از سفارش زمین به خانه برگشت ، زنش از او پرسید کجا رفتی ؟
گفت : چیزی نبود ، فقط اگر الان بمیرم دیگر خیالم راحت است ،اکنون که زنده هستم برای یک حبه انگور فراموشم کردید بعد از مرگم منتظر صدقه و...شما باشم ؟!
امروز عمر این مسجد به بیش از چهارصد سال میرسد ، صدقه جاریه شخصی که از یک حبه انگور درس و عبرت گرفت
تو هم برای خودت هر چه در توان داری پیش بفرست و منتظر کسی نباش برایت کار خیر انجام دهد بعد از آنکه اموالت را برایشان جا گذاشتی ....
ونکته مهم این است که ماجرهای کوچکی در زندگی ات پیش می آید که باعث میشود که
دیگران را خوب بشناسی و متوجه شوی که بهترین کار درست را برای خودت انجام دهی و تصمیم درست تری بگیری مانند همین شخص...خداوند او را پاداش خیر دهد