بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان
#بازگشت_گیسو
#قسمت_17
انداخت همه چیز خوب بود.
حرکت کرد و وارد مهمانخانه شد، عمه و شوهرعمه اش کامران خان را دید که روی مبلهای
سلطنتی لم داده اند و میوه پوست میگیرند.
پوزخنذی زدو در دل گفت:)خوشم میاد عین زیگیل چسبیدین به این بابای بیچاره ی من (
جلوتر رفت و سالم کرد تازه متوجه کیمیا و کوروش شد، کیمیا را میتوانست تحمل کند اما
کوروش را هرگز...
عمه صدیقه اش با روی باز جواب سالمش را داد:
_ _سالم عزیزم ،عمه به قربونت بره دختر نازم ، کجابودی؟؟! یه ساعته چشمام به این در
خشک شد تا بیای و یه دل سیر ببینمت.
باز پوزخندی زد و به خود گفت:)آخ آخ ،امان از این همه چاپلوسی و خودشیرینی، منکه
میدونم این قربون صدقه رفتناو ناز کشیدنا دلیلش چیه ،عمراً
راضی شم با پسر دودوزه بازت، ازدواج کنم حاال هی هندونه زیر بغلم بزار(
به ناچار جلو تر رفت و عمه اش را در آغوش گرفت؛بااین جماعت باید مثل خودشان رفتار
کرد،باید با پنبه سربرید.
_ _خوش اومدید عمه جون.
به سمت اقا کامران شوهر عمه اش،برگشت و سالم کرد و خوش آمد گفت،بعد از آن هم با
کیمیا روبوسی کرد، به کوروش که رسید اعتنایی نکرد و بدون
توجه به او عذر خواهی کرد تا برای تعویض لباس به اتاق برود ،میدانست که این جماعت تا
شب چتر باز کرده اند و خیال رفتن به این زودی را ندارند.
******************
دور میز غذا خوریِ بزرگ انتهای مهمانخانه نشسته و مشغول بودند، صدایی بجز صدای بهم
خوردن قاشق و چنگال به بشقاب ها بگوش نمیرسید ، عقیده
ی حاج رضا به این بود که نباید موقع غذا خوردن حرف زد ،همه هم بی چون و چرا تبعیت
میکردند، کم چیزی که نبود بعد از حاج رسول ،پدربزرگ
گیسو ،حاج رضا بزرگ و معتمد فامیل بود.
همه با آرامش غذایشان را میخوردند اِالّ یک نفر ،که زیر نگاه خیره ی پسرعمه ی پررو و
بیحیایش هرلقمه ی غذایش را باید باجرعه جرعه نوشیدن آب
پایین میفرستاد.
میدانست که از قصد روبه روی گیسو نشسته است تا غذا را کوفتش کند، گیسوبا اخم سرش
را بلند کردو چشمانش را در چشمان قهوه ای رنگی که تا سرحد مرگ از آنها بیزار بود دوخت و سرش را به معنیِ)چیه؟( تکان داد.
کوروش هم که انگار منتظر همچین لحظه ای بود همانطور که غذایش را میجوید ،چشمکی
زدو خیره نگاهش کرد.
نتنها غذا را زهرمارش کرده بود بلکه روانش راهم بهم ریخته بود ،گاهی از دیدن این همه
وقاحت خونش به جوش می آمد و به حد انزجار میرسید.
فقط با غذایش بازی میکرد، گرسنه بود اما محال بود بتواند در این موقعیت چیزی بخورد.
بشقابش را عقب فرستاد و گفت:
_الهی شکر،دستت درد نکنه مامان جون.
مادرش نگاهی به بشقاب گیسو انداخت و گفت :
_ _نوش جان مادر ،ولی تو که چیزی نخوردی؟
این بار گیتی به حرف آمد :
_ _البد وقتی بیرون بوده حسابی دلی از عذا درآورده که االن گشنه اش نیست.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿
@Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯