بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان
#بازگشت_گیسو
#قسمت_83
هاشن.....محاله حاجی به دخترش نه بگه.....هنوز جیبم اونقدر پُر نشده که بخوام بیخیالِ همه
چی بشم....(
روح از تنِ میعاد جداشده بود ،میگویند رنگِ رخساره خبر میدهد از سرِ درون ،همین بود
دیگر رنگی که به صورت نداشت ،سکوتش هم به حقیقتِ این
ماجرادامن میزد...
حاج رضا برخاست به سمتِ میعاد رفت و رو به رویش ایستاد ،میعاد بلندشد..عزمش را جزم
کردو گفت:
_دروغه حاجی،پاپوشه، خودتون که منو میشناسین ، همچین ادمیم؟؟ نمیدونم دختر تون چرا
با من دشمنی میکنه...فقط میدونم که میخواد منو از چشمِ
تون بندازه حاجی...
گیسو با پرخاشگری بلند شدو گفت:
_صدایی که پخش شد صدای تو نبود، اینو چی میگی ؟! میخوای بگی اینم دروغه ؟!تو نیستی
کنارِ این زن ؟!
عکس و فیلم هارا تک تک نشانش داد...
حاجی غریدو گفت:
_این زن کیه میعاد؟! با همچین آدمایی سرو کار داشتی و من نمیدونستم؟؟!؟ این زن با این
سرو ریخت!!!!...معلومه کسی که داره دروغ میگه تویی نه
گیسو...
جوابی نداشت که بدهد، هرچه سریع تر بایداز مهلکه میگریخت ،اما چگونه ؛دستش بد رو
شده بود...فکرش راهم نمیکرد روزی گیسو موی دماغ شود و تمامِ
نقشه هایش را نقشِ برآب کند...گیتی جلو آمد با چشمانی اشکی به شوهرش زُل زد ،اختیار
ازکف داد ،دستش را باال بردو به صورتِ میعاد کوبید...
*************
همه بی حرف نشسته بودند،معصومه خانم جرعه جرعه آب قند در دهان گیتی میریخت و به
این بخت زیر لب لعنت میفرستاد...
گیسو به مادرش توپید و گفت:
_این بخت بد نبودِمادر من ،دخترت چشمهاشو باز نکرد تا درست انتخاب کنه ،پس بیخودی
گردن بخت و اقبال ننداز...
گیتی دستانِ مادرش را پس زد تکیه اش را از روی مبل برداشت و رو به گیسو با خشم و
گریه گفت:
_خیالت راحت شد؟! حاال که آتیش انداختی به زندگیم خوش خوشانته؟!
گیسو با تعجب به گیتی مینگریست باورش نمیشد...بخاطر زندگی خواهرش این کار را
کرده بود اما االن گیتی طلبکارانه گیسو را مقصر میدانست...
گیسو افسار پاره کردو گفت:
_چرا چرت و پرت میگی ؟؟؟ اونی که آتیش انداخت تو زندگیت شوهرِ نمک به حرومت
بود نه منی که دستشو رو کردم و روی واقعیش رو بهتون نشون
دادم...
_چرا؟! مگه کسی ازت خواسته بود اینکارو کنی؟! به تو چه ربطی داشت؟!اصال من دلم
میخواست همونجوری بااین ادم زندگی کنم، واسه چی کاری
کردی که زندگیم از هم بپاشه؟!نمیتونستی خوشبختی خواهرت رو ببینی نه؟
_هه ،خوشبختی؟!تو خوشبخت بودی؟! جُکِ سال رو گفتی خواهر من، نگو که عاشق این
مرتیکه ی خیکی شده بودی که باورم نمیشه...هرکی ندونه منکه
خوب میدونم ، پشیمون بودی از ازدواج با میعاد پس واسه من جانماز آب نکش ، ادای
آدمهای خوشبخت هم درنیار...
حاج رضا فریاد کشید:
_بسه تمومش کنید ،چتونه عینِ سگ و گربه می مونین ! مثالً خواهرین ولی همش پاچه ی
همو میگیرین..
در این بین زنگ در عمارت به صدا درآمد ،سبحان به سمت آیفون رفت،گیسو بدون توجه
به صدای زنگ رو به حاج رضا گفت:
_بفرمایید اقا جون تحویل بگیرین، اینم از کسی که اعتقاد داشتی بهتر از اونو برای دخترت
پیدا نمیکنی.... مرتیکه ی دو دوزه بازِ دو زنه..... راحت سرت
شیره مالیدن حاج اقا..
_ حرف دهنت رو بفهم بچه...
_حرف دهنمو میفهمم حاجی ، درست ترین حرف عمرم رو دارم میزنم ، باعث و بانیه
بدبختی امروز دخترت ،فقط یه نفرِ... اونم خودٍ شمایی حاج اقا...
حاج رضا صورتش از شدت خشم کبود شده بودبه سمت گیسو قدم برداشت دستش را بلند
کرد تا به صورتِ این دختر زبان دراز بکوبد که دستش در هوا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹