شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 مهسا یکم حالش بهتر شد و به منصور گفتم من نمیام !...من نمیتونم مامانم رو با این
🌸🍃 مهسا ! مهسا اگه بگم کل دنیا رو سرم خراب شد دروغ نگفتم ! من با اینکه حتی یه کلمه باهات حرف نزده بودم ولی شدید !عاشقت بودم! از حمید پرسیدم اینا کین که گفت داداش محسن و خانومش که دوماه دیگه عروسیشونه! همون لحظه عروسیو ول کردم رفتم تو یه جای تاریک نشستم ولی کلی گریه کردم مهسا اونموقع امیدمو از زندگی از دست دادم با اینکه میخواستم از خانومم جداشم و یه زندگی جدید بسازم ولی بازم بخشیدمش !آخه خانومم خیلی منو توی زندگی اذیت میکرد از کت...ک زدن مادرم گرفته تا برداشتن پولای نجومی از شرکت و دادن به داداشاش ! زندگی گذشت مهسا !...تو ازدواج کردی و منم به عروسیت اومدم ...میخواستم با چشمای خودم ببینم تقدیم یکی دیگه شدی !...چقدر به علی میومدی و من بیشتر غصه به دل میشدم! فردای عروسیت من خودمو توی اتاق حب..س کردم تا اینکه دیدم گوشیمداره زنگ میخوره و همین که برداشتم خبر فووت خانومم و بچه ام رو بهم دادن! منصور ادامه داد :درد از دست دادن تو از یه طرف ...درد از دست دادن خانواده ام از طرف دیگه کم مونده بود از غصه دق کنم مهسا !... برای فراموشی تصمیم گرفتم برم خارج ...وقتی برگشتم با خودم گفتم تو حتما دیگه بچه دار شدی !...میخواستم احوالت رو از دوستت بپرسم جرئت نداشتم ...تا اینکه یه روز حمید رو دیدم که توی خودش بود ازش پرسیدم چیشده گفت که علی مرده و توهم هوی خواهرش شدی !...تا من به حمید گفتم به مهسا پیشنهاد بده با من ازدواج کنه و بقیه اش دیگه خودت میدونی ! از اینکه عشق منصور اینقدر به من عمیق بود به خودم میبالیدم...روزایی که داشتم کلفتی خونه ی بیتا رو میکردم منصور منو یواشکی توی دلش دوست داشته!اینا منو به زندگی امید وار کرد ! یه لبخند زدم و گفتم خوبه که هستی منصور...کاش فقط تو بودی هیچکس نبود ! منصور آروم گفت میخوای اینو چند روز تجربه کنیم؟ چشمام گرد شد پرسیدم چجوری منصور؟ که منصور گفت اگه بری همین العان برای چند روز میریم شمال ! از یه طرف دلم میخواست از این همه هیا هو دور شم وحتی بچه ی توی شکمم فراموش کنم از طرف دیگه میترسیدم خودم رو به بیخیالی بزنم تا منصور پرسید نظرتو بگو خانومم ! لبخندی زدم و گفتم بیخیال همه چی بیا بریم یکم دور شیم ! همینو گه گفتم منصور پاشو گذاشت رو گاز و گفت ای به چشم و حتی نرفت خونه لباس برداره ! توی طول راه بخاطر بارداریم همش خواب بودم! تا بلاخره رسیدیم ...رفتیم یه ویلا که منصور گفت واسه خودشه و از حق نگذریم عجب ویلایی بود ! منصور گفت مهسا میخوای بعد از ازدواج بیایم شمال زندگی کنیم ! با هنگی گفتم پس کارات چی میشن؟....گفت من به خاطر تو همه چیو ول میکنم عشق من !.. خنده ام گرفت تا منصور پرسید:چیه؟ قربون صدقه هام به نظرت خنده دار میان؟ منصور چشم انتظار !...واقعا عبارتی بود که در مورد منصور صدق میکرد!...دلم خواست یه جورایی ازش تشکر کنم و به خاطر این خودم رو بهش نزدیک کردم و آروم گفتم میدونی من فقط قربون منصور میرم؟ منصور مثل یه پسربچه چشماش پر از ذوق شد و گفت خب ...خب...بازم بگو! خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین! منصور گفت مهساااا...مهسا جونم به من نگاه کن ! فوری ازش فاصله گرفتم و گفتم من خیلی خسته بریم بخوابیم! منصور رفت روی کاناپه خودشو پرت کرد و گفت میخوای اینجا بخوابی ؟ اخمی کردم و دلم ازش زده شد ! گفتم نه خیر ! منصور کلی خندید و گفت مهسا حتی اگه خودتم بخوای من طرفت نمیام ! خیالت راحت !...تا وقتی خانومم نشدی ....تا وقتی اسم قشنگت نرفته توی شناسنامه ام من غلط کنم نزدیکت شم ! اینو که منصور گفت یه نفص راحت کشیدم ! آخه من هنوز بهش نامحرم بودم با اینکه صیغه م با محسن تموم شده بود. رااا.بطه ام با منصور حکم ز...نا رو داشت! خیلی مومن نبودم ولی از لحاظ اعتقادی میدونستم که گناااااه سنگینیه ! ویلا فقط یه اتاق داشت که داخلش تخت خواب بود ! بقیه اتاقا خالی بودن رفتم و شالم رو درآوردم و موهای بلندمو جمع کردم و مانتوم رو بیرون آوردم و فقط یه لباس استین کوتاه و یه شلوار لی تنم بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم مهسا امشب بیخیال همه چی و خواستم بخوابم دیدم منصور داره با یه نفر صحبت میکنه ! صحبت که نگم بهتر بیشتر شبیه داد بود تا این جمله به گوشم خورد که تو داری چی میگی عووو.ضی مهسا تورو نمیخواد ...باید از زندگیش گورتو گم کنی!...تو غلط میکنی ببریش ! همینو که شنیدم کل اون خنده ها و حرفای عاشقانه ام با منصور رو فراموش کردم و فوری رفتم توی سالن دیدم منصور دم در وایساده و با این کار مثلا خواسته صداش به گوش من نخوره! صداش کردم منصور ! منصور تا صدامو شنید گوشیو قطع کرد دلم شور میزد و پرسیدم کی بود ؟ منصور سرش رو پایین انداخت و گفت هیچکس !...هیچکس نبود برو بخواب ! ولی من ول کن نبودم و گفتم منصور میشه بگی کی میخواد بیاد منو ببره؟ منصور گفت مهسا بسه برو تو اتاقت ...هیچکس نبود ... ...