#داستان_زندگی 🌸🍃
مهسا
منم ک فکر میکردم منصور میخواد منواز سرخودش باز کنه با قاطعیت گفتم هیچ جا نمیرم تا نگی!
منصورگفت خب من میرم . ک گفتم آره برو ...فراااارکن!
منصور رفت رو کاناپه نشست و درحالی ک سرش پایین بود گفت مهسا میخوان تورواز من بگیرن!...ولی من نمیزارم...باهم فراار میکنیم ...میریم ب جای دور!
من و تو و بچه ی توی شکمت ب خانواده رو تشکیل میدیم خانوم خودم!
وقتی اینو شنیدم...وقتی اینو فهمیدم ک ی ماجرایی پیش امده ک حتی منصور نمیتونه درستش کنه انگار آب سرد ریختن روم!
رفتم تو اتاق!
نمیخواستم بشنوم چی شده!...یعنی آمادگیشو نداشتم
حدودا نیم ساعت گذشت و من نمیتونستم خودم رو ب بی خیالی بزنم مانتو و شالم رو پوشیدم و رفتم بیرون!
منصور به کاناپه لم داد و گفت میدونییی به من چی میگن مهسا!
منم ک واقعا وضعیت منصور رو ناخوشایند میدیدم یه بالشت گذاشتم و گفتم بگیر بخواب !....فردا صحبت میکنیم!
منصور گفت نه......صبر کن....تو بچه ی توی شکمتو میخای یا منو؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم چی میگی منصور؟....زده ب سرت ؟....بگیر بخواب بابا....
منصور ول کن نبود و میگفت جوابمو بده....بگو کدوم رو میخوای....بچه رو یا منو؟
واقعا حسی ب بچه ام نداشتم و دوست داشتم اصلا ب دنیا نیاد ب خاطر همین گفتم تورو منصور!
منصور گفت میدونستم...میدونستم ولم نمیکنی مهسا... محسن گفته بچه رو ک از مهسا بگیرم....مهسام نمیتونه از بچه اش دور بمونه میاد !...میگه منو تنها میزاری مهسا!
محسن بی راه نمیگفت.... اگه بچه ب دنیا نمیتونستم ولش کنم ...مادرش بودم
زدم زیر گریه و گفتم منصور تو چکار کردی ؟...باید ب دنیا نیومده! ولی هنوزم دور نشده !...بیا یه کاری کنیم لطفا
منصور دستاش رو توی موهاش فرو برد و گفت چکار کنیم ...باید به دنیا بیاد !...گناااهه بلااایی سرش بیاری !
حرصی شدم و گفتم منصور خوبی؟...بچه گناااهی؟...چون گناهه خودم رو یه عمر بدبخت کنم ؟... به خودت بیا لطفا!
منصورم گفت خب مهسا جونم ...خانومم...زندگی منصور...پرونده داری !...اتفاقی واسه بچه بیفته پات گیره !
با صدایی که بلندیش خونه رو میلر.زوند دادزدم :اصلا من میخوام بیفتم زندا.ن...نمیخوام باز برم تو خونهی محسن چرا نمیفهمی ؟...اصلا همین الان از اینجا میرم خودمو راحت میکنم ...هم از دست تو هم محسن هم بابام!
!
با حالت قهر خودمو جمع و جور کردم و رفتم توی اتاقم
..از استرس اینکه که با بچه و محسن چکار کنم داشتم خ...فه میشدم
یکی دوساعت روی تخت از این طرف به اون طرف میفتادم تا دیدم واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم
رفتم بالای سر منصور که توی خواب ۷ پادشاه بود
یه لیوان آب ریختم و منصور رو بیدار کردم !
منصور که یکم سر حال تر شده بود پرسید چیه ...چی شده مهسا؟...
کنارش نشستم و گفتم از استرس دارم میمیرم ...بیا یه کاری کنیم !...
منصور سرش رو گرفت و گفت داره منفجرر میشه!...نگران نباش تا وقتی من زنده ام نمیزارم اتفاقی برات بیفته ...قبلا هم بهت گفتم...فقط مرر.گ منو از تو جدا میکنه !...شده محسنو از راهمون برمیدارم نمیزارم اتفاقی بیفته که برات ناخوشایند باشه!...مطمئن باش خانومم
منصور یکم دلم رو آروم کرد و رفتم خوابیدم
حدودا سه چهار ساعت خوابیدم تا صبح شد و دیدم منصور داره صدام میکنه !
گفت مهسا عزیزم بلند شو باید بریم !.
دلم ریخت و سریع خودم رو جمع و جور کردم و رفتم پیش منصور و گفتم کجا ؟...کجا بریم ؟
گفت یکیو پیدا کردم میفرستت خارج؟...
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽