شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی 🌸🍃 سهیلا متین روم غیرت داشت وقتی با امین و شهروز حرف میزدم دستمو تو دستاش فشار میدا
🌸🍃 سهیلا حس کردم حالش خوب نیست بدنم ضعف داشت سریع لباس پوشیدم از اتاق رفتم  سریع لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون مادر شوهرم با عمه ی متین پایین نشسته بودند هنوز نخوابیده بودند رفتم پایین چیزی میخوای ثریا جون یواشکی زیر گوشش گفتم متین حالش خوب نیست مادر متین سریع خودشو رسوند بالا قرصای متین و داد و متین بعد از چند دقیقه خوابید منم خوابیدم خیلی خسته و بی حال بودم بار اول بود متین و اونجور میدیدم میدونستم بار اخرم هم نبوده حتما بازم اونجوری میشد باید خودمو اماده میکردم صبح روز بعد زود تر از متین بیدار شدم میدونستم الان مادرم میاد بهم سر بزنه با وجود خستگی و بی حالی دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم متین  هم بیدار شد باهم صبحانه خوردیم مامان و خواهرام اومدند بهم سر زدند خودمو خوشحال و سر حال گرفتم مامانم خوشحال بود خیالش راحت شده بود که متین میتونه زن داری کنه قبل از اون هیچ وقت براش نگفته بودم خیلی خجالت میکشیدم که در این موارد باهاش حرف بزنم سمیه موند پایین و مادرم رفت حسابی اونجاها چرخ میخورد و تمیز کاری میکرد میخواست خودشو تو دل فامیل شوهرم جا کنه براش فرق نمیکرد کی باشه فقط میخواست حتما با یکی از فامیل متین ازدواج کنه پدر شوهرم برای ناهارمون کباب درست کرد عصر هم مراسم پاتختی بود و دیگه مراسم خسته کننده ی عروسی تموم شد بعد که خونه خلوت شد مادر شوهرم اومد پیشم و گفت  ثریا جون خیلی دلم میخواد بفرستمت ماه عسل اما خودت میدونی که با این شرایط متین نمیشه دو تایی برین  حتما باید یکی از ما هم باشیم تا هواتونو داشته باشین باور کن الان خیلی کار داریم ولی یه مسافرت طلبت در اسرع وقت میبریمت شب دوم عروسی هم با وجود اینکه هنوز حالم خوب نبود متین ازم رابطه خاست شب سوم روز سوم شب چهارم و هر شب حتی روزا وقتی که تنها میشدیم دوست داشتم زودتر واسش عادی بشم فکر میکرد تا زمانی که من پیششم حتما باید اینکار انجام بشه نمیتونستم اعتراض کنم میدونستم عصبی میشه به مادر شوهرم گفتم خسته شدم من دارم روزی2بار میرم حموم ولی بازم نمازام قضا میشه مادرش گفت بپیچونش زیاد پیشش نمون گفتم نمیشه کاری که نداره همیشه توی خونست مگه میشه کنارش نباشم وقتی مادرم واسه ی اولین بار بعد از عروسیم دعوتم کرد گفت سهیلا چرا انقدر زرد شدی مادر گفتم چیزیم نیست ولی چیزیم بود عذاب میکشیدم خسته شده بودم همین که میرفتم پایین مینشستم متین صدام میکرد ثریا خانوم بیا بالا اگه نمیرفتم میومد دستمو میگرفت میبرد بالا وقتی عصبی میشد ناخوداگاه دستمو فشار میداد زمان اولین قاعدگیم رسیده بود نمیدونستم چه طور باید بهش بفهمونم این قضیه رو میترسیدم ازم بیزار بشه به مادرش گفتم گفت بهش بگو تو هر ماه چند روز نباید بیاد پیشت براش یه چیزی سر هم کن میفهمه درکت میکنه نشستم کنارش و براش توضیح دادم گفتم متین جان خانوما تو هر ماه چند روز یه مشکلی دارند چه مشکلی؟ یه بیماریه فقط تو این بیماری و داری؟ نه همه ی خانوما دارند اصلا نباید بهت نزدیک بشم؟ چرا میتونی کنارم باشی اما نباید کار دیگه ایی بکنیم تو چشمام نگاه میکرد خیلی معصومانه منم نگاش میکردم حس میکردم فهمیده چی گفتم واسه ی همین گفت خب پس هر وقت خوب شدی خودت بهم بگو گفتم باشه عزیزم شاید نتونست همه چیز و کامل در این مورد بفهمه ولی تا حدی که نیاز بود متوجه شد ولی هنوز نمیدونست تو این دوران نباید نماز بخونم چون طبق عادت همیشگی موقع اذون که میشد  میگفت ثریاخانوم پاشو نماز بخون و من بلند میشدم براش ادا ی نماز خوندن و در میاوردم همیشه واسه ی خانواده ش پز میداد که باید از ثریا خانوم یاد بگیرین که همیشه نماز میخونه و مادرش اینا میگفتن خب همه که نمیتونن به خوبی ثریا باشند دوستشون داشتم  شاید انقدر که خانواده ی متین بهم توجه میکردند هیچ وقت خانواده م بهم توجه نکرده بودند هنوز 2ماه از عروسیم نگذشته بود که فهمیدم بار دارم وقتی به مادر شوهرم گفتم که عادت ماهیانه م عقب افتاده رنگشو باخت و نشست رو مبلی که کنارش بود گفت یعنی ممکنه بار دار باشی؟ گفتم نمیدونم شاید عصر همون روز منو برد ازمایش خون و فهمیدم باردارم گفت فعلا چیزی به متین نگو گفتم چرا گفت میترسم بچه سالم نباشه گفتم خب چرا نباید سالم باشه گفت خب شاید مثل متین باشه گفتم خب متین تو تصادف اینجوری شده ربطی به ژنش نداره گفت نه متین مادر زاد اینجوری بوده حس کردم دنیا رو سرم خراب شده چند بار شک کرده بودم که معلولیت متین بیشتر از یه تصادفه اما با شناختی که از خانواده ی متین داشتم باورم نمیشد بهم چنین دروغی و گفته باشند ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽