#داستان_زندگی 🌸🍃
گوهر
بابای من یه مرد فوق العاده بود از همون اول خیلی مهربون وزحمتکش ولی هم بی کس وکار بود هم کارگر وهم مامانم مریض.
هر کی بابامو میدید میگفت طلاقش بده خودتو راحت کن ولی بابام عاشق مادرم بود
شایدم دلش میسوخت همیشه میگفت اگه من ولش کنم برادراش حتما میکشنش یا آواره میشه
مادرمو تو بیمارستان بستری میکرد سالی چند بار تا میوردش خونه یه مدت آروم بود دوباره شروع میکرد اون سال که کلاس پنجم بودم پاییز داشت خواهرم دنیا میومد بابام مادرمو برد بیمارستان منو دوتا خواهرام موندیم خونه غروب که شد هم چیزی نداشتیم تو خونه بخوریم هم چون برق واینا نداشتیم.
من خیلی میترسیدم در اتاق رو قفل کردم وخواهراموبرداشتم رفتیم خونه یکی از آشناها ولی زنش راه نداد مارو گفت برید اگه شوهرم بیاد ببینه منو میزنه شما رو هم بیرون میکنه ناچار برگشتیم خونه فانوس رو روشن کردمو وسفره رو آوردم پایین توش چند تکه نون خشک بود دادم بچه ها خوردن وآب دادم بهشون وبا هزار ترس ولرز بردمشون دستشویی آخه خونمون دور وبرش بیابون بود یعنی چند تا همسایه بودن ولی چند تکه بینمون زمین خالی بودودر هم نداشت
اون شب داشت بارون میومد ومیکوبید به در وپنجره بچه ها رو خوابوندم وخودم یه پتو کشیدم رومو نشستم وفقط چشمم به پنجره بود خدا شاهده از ترس داشتم سکته میکردم صدای بارون ورعد وبرق وتاریکی وتنهایی
آخه من همش یازده سالم بود همون جوری نشسته خوابم برده بود که یدفعه یکی زد به شیشه
خوابالو پریدم گریه کردم که صدای بابام اومد گفت نترس بابا جان باز کن درو که باز کردم از شدت ذوق داشتم سکته میکردم بابام بود سرتا پا خیس یه عالمه تو دستش وسیله بود
کلی بغلم کرد وبوسم کرد گفت بابا جان شام خوردی گفتم نه از صدامون بچه ها هم بیدارشدن
دیدم بابام یه قابله کوکو در آورد گذاشت رو گاز گرم شد.
بمیرم براش مادرمو که گذاشته بود بیمارستان رفته بود کارگری غذاشونخورده بود آورده بود واسه ما.
گرم کرد با نونی که آورده بود داد ما خوردیم گفتم باباتو نمیخوری گفت نه من غذا خوردم ولی دردش به جونم نخورده بود کفت یه چی آوردم که خیلی قشنگه یه رادیو قرمز کهنه باطری خور درآورد رفته بود خونه یکی واسه کار صاحبخونه میخواسته بندازه دور داده بود به بابام باطری هاشو جا انداخت وروشن کرد ای خدا که ما چقدر خوشحال شدیم
واون شب گذشت مامانم پنج روز بیمارستان بود چون بابام پول نداشت مرخصش کنه تا تونست پول رو جور کنه اون پنج روز من که کلاس پنجم بودم وخواهرم کلاس اول میرفتیم مدرسه اون یکی هم پنج سالش بود با خودم میبردمش سر کلاس بعضی وقتا هم میرفت پیش مستخدم مدرسمون که یه خانم میانسال بود وتو آبدارخونه مینشست معلم ومدیر شرایط منو میدونستن وهیچی نمیگفتن ای خدا چه روزایی رو گذروندم مادرم اومد خونه یه دختر ناز تپل با یه عالمه موی مشکی که من هنوزم عاشقشم.
مادرم چند وقت خوب بودد ولی دوباره حالش بدو بدتر شد تا جایی که مجبور شدیم اون خونه نصفه رو فروختیم رفتیم روستای مادری تو یه خونه مستاجر شدیم اون خونه دوتا اتاق سالم داشت و دوتا اتاق ته حیاط که سقفش ریخته بود وتوش پر وسیله های قدیمی وکتاب بود من کل روزارو تو اون اتاق خرابه میگذروندم کلی کتاب ودفترچه خاطرات عاشق اون اتاق خرابه ها بودم چندتا صندوق قدیمی که وسیله های توش کلی واسه من جذابیت داشت
دیگه شده بودم یه خونه دار صبحا قبل اینکه مدرسه برم حیاط وابپاشی وجارو میکردم ومیرفتم مدرسه مامانم یهتر بود میومدم هم به بچه ها میرسیدم لباس میشستم کهنه بچه میشستم غذا میپختم جارو وتمیز کاری تا شب که درس میخوندم مامانم هم خوب بود وقالی میبافت اول راهنمایی بودم که مادر بزرگم به رحمت خدا رفت مامان مریضم تنها که بود تنها ترم شد باز حالش بد شد باز دکتر ودارو تا آروم بشه تا دوباره بابام یه زمین خرید وکم کم یه خونه کوچولو درست کرد.....
#ادامه_دارد...