شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 گلرو پوشیدمش بی نهایت زیبا بود ماهی جون اشک میریخت و میگفت تاحالا دوختی به این
🌸🍃 گلرو من منظورشو نفهمیدم ... تا دیدم بعد از چند روز خانواده ای که گویا از کارگرانی بودن که با خودش روی زمین کار میکردن اومدند خواستگاری بدون هیچ مراسمی بدون احترامی من رو عقد کردند و با خودشون بردند مادرم حتی منو در آغونش نکشید ... حتی مثل بقیه دخترا که شوهر میکنن یه قاشق به من نداد هیچی ... خیلی دلشکسته بودم که هیچکس منو نمیخواد وقتی منو به خونه بردند فهمیدم اون شخصی که من رو به عقد خودش آورده 3 تا پسر داره که دوتاشون ازدواج کرده و رفته بوده و 1 دختر داره و من زن دومش شدم تا توی کارها به زنش کمک کردم حشمت مرد 40 ساله ای که پدرم که بویی از پدر بودن نبرده بود من رو داد دستش که توی خونشون کلفت کنم زنه اول شوهرم اسمش گوهر بود ... زن خوب و بدبختی بود از همون روز اول وظیففمو نشونم داد که باید چکار کنم توی خونه  و بهم گوشه ای از اتاق جا داد که وسایلمو بزارم چند روزی از موندنم گذشت تمام کارهایی را که باید انجام میدادم رو تکمیل کردم /کسی خونه نبود و تصمیم گرفتم برم سراغ چرخ خیاطی و با پارچه هایی که از عمه خان جان به یادگار آوردم برای دختر کوچک حشمت که لباس خیلی کهنه ای داشت داشت پیراهن بدوزم شب که گوهر و شوهرم برگشتن دخترشون رو بغل کردم بردم توی اتاق به بهانه بازی لباس رو تنش کردم وقتی که لباس جدید دخترشون رو دیدند خیلی خوششون اومد و واسشون تعریف کردم که من خیاطی بلدم بزارید خیاطی کنم واستون توی شهر این یه شغل حساب می شود اما حشمت اجازه نداد و گفت که برای خودمون لباس بدوزی کافیه اینجا شهر نیست و این چیزا خوبیت نداره باز هم دلم به همین خوش بود که اوقات بیکاریم میتونم برای خودمون خیاطی کنم ... چند ماهی به این روال از زندگیم میگذشت که خبر آوردن که مادر گوهر مریض شده برای همین بچه ها رو پیش من گذاشت و رفت و گفت امکانش هست که شب بمونه کنار مادرش برای پرستاری منم به بچه ها غذا دادم و سریع خوابوندمشون اما نمیدونستم با این کارم آتیش به جون خودم انداختم ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽