#ادامه_مسافر_بهشت ❤️🍃
.
بعد همراه برادرانی كه از دو جهت شمالی و غربی به ما ملحق می شوند، پشت رودخانه نیسان پدافند می كنیم...
به راه افتادند و با اولین پرتو خورشید،مقبره امام زین العابدین را دیدند.
رودخانه نیسان آرام بود.
تانك های دشمن دشت را زیر آتش گرفته بودند.
مجید با نگرانی به عبدالله نگاه كرد.
- نیروهایی كه قرار بود به ما ملحق شوند، نیامدند.
می دانی این یعنی چی؟ عبدالله تكه نان خشكی را كه به دست گرفته بود نصف كرد سرش را پایین گرفت: - آره می دانم، یعنی ارتباط قطع شده! یعنی افتادیم توی تله! یعنی محاصره شده ایم! مجید به دورتر نگاه كرد، از هر طرف صدای غرش تانكهای دشمن به گوش می رسید.
عبدالله گفت:«وسعت محاصره خیلی زیاد است.
باید هر جور شده یك راهی پیدا كنیم» آلوگردی كه تازه از شكار تانكهای دشمن برگشته بود، به طرف آنها آمد.
لب و دهانش خشك بود.
قبضه آرپی جی را روی دوش انداخته بود و گاهی به اطراف نگاه می كرد: - اوضاع زیاد خوب نیست دكتر.
مجید سر تكان داد به صدایی كه باد از سمت اردوگاه دشمن به همراه می آورد گوش داد: - سربازان ایرانی تسلیم شوید تا زنده بمانید! بعد از آن بود كه یك نفربر عراقی به سرعت به طرف آنها آمد.
صدای شلیك گلوله ها در همه جا پیچید.
آلوگردی گلوله آرپی جی را جاسازی كرد.
مجید به دنبال او دوید تا سرانجام كارش را ببیند.
نفربر همچنان با سرعت می آمد.
گلوله ها روی سطح فولادی آن كمانه می كرد، امّا نمی توانست مانع حركت آن بشود.
آلوگردی زانو زد.
چشمش را در چشمی گذاشت و ماشه را لمس كرد.
همه نگاهها به او دوخته شده بود.
با صدای الله اكبر او بود كه نفس ها در سینه حبس شد.
گلوله آرپیجی درست در سینه نفربر نشست و دود و آتش در هم آمیخت.
حالا فرصت برای عقب نشینی فراهم شده بود.
- بیا برویم عبدالله عبدالله به تانك هایی كه به طرف شان می آمد نگاه كرد و گفت: «آلوگردی یكی دو تا گلوله بیشتر ندارد».
تانك ها هر لحظه جلوتر می آمدند.
چندین تانك موفق به عبور از خط آتش دشمن شدند.
با صدای انفجار،نور امیدی در دلها تابیده شد.
تانك عراقی در آتش می سوخت.
باران همه جا را خیس و گِلی كرده بود.
بیست و پنج نفر در زیر آتش دشمن بودند.
همان جا بود كه عبدالله دوباره مجید را گم كرد.
حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ تر می شد.
گرسنگی و سرما همه را بی طاقت كرده بود.
تنها جای امن، سنگر تانك بود.
مجید به آنجا اشاره كرد: - اینجا باشیم و یكی یكی از زیر آتش رد بشویم،اینجوری احتمال موفقیت مان بیشتر است.
بارانی از تركش همه جا می بارید.
- روی شكم بخوابید زمین! مجید سر بلند كرد و بوته های در هم تنیده شده را دید.
خوشحال شد و گفت: «هر وقت كه گلوله های دودزا زدند، باید شیرجه برویم تو بوته ها و سینه خیز خودمان را دور كنیم.
پیشنهاد مجید خیلی زود عملی شد.
ساعتی بعد هم شلیك عراقی ها كمتر شد.
- عراقیها فكر می كنند همه ما كشته شده ایم، به خاطر این است كه دیگر شلیك نمی كنند!! در حالی كه افراد باقیمانده، لا به لای بوته ها پناه گرفته بودند، تانكها و نفربرهای دشمن با فاصله ای نزدیك از كنارشان می گذشتند.
مجید دعا می كرد تانكها جلو نیایند.
- حتی یكی از تانكها جلو بیاید همه مان را له می كند! وقتی غروب رسید از لای بوته ها بیرون آمدند.
باید به سرعت از آنجا دور می شدند.
همه خسته بودند، مجید مدام مواظب مجروحین بود.
آنها با زحمت از پستی و بلندی ها گذشتند و به یك كانال رسیدند.
- دور تا دور مان پر از عراقی است.
یك كمی اینجا استراحت می كنیم و دوباره راه می افتیم.
به جز نگهبان، همه خوابیدند.
مجید وقتی بیدار شد، نمی دانست چند ساعت خوابیده است.
به ساعتش نگاه كرد .
ساعت دوازده شب را نشان می داد.
به شدت گرسنه بود.
- راه می افتیم...
گامهای خسته دوباره به روی زمین كشیده شد.
آنها نالان و خسته از كنار خاكریز می گذشتند كه ناگهان صدایی شنید.
یك سرباز عراقی روی خاكریز ایستاده بود و به عربی چیزی می گفت.
فاصله سرباز آنها كمتر از یك متر بود! چند نفری به داخل گودال پریدند.
سرباز عراقی سراسیمه دور شد.
مجید گفت: «زود باشید كاری بكنید.
الان است كه یك نارنجك بیندازند وسط ما» برای تصمیم جمعی، فرصت كم بود.
مجید یكی از خشاب های اسلحه اش را بیرون آورد و به طرف جوان بسیجی كه با بهت او را نگاه می كرد،گرفت: - این را داشته باشید، ممكن است فشنگ كم بیاورید! بعد با یكی كه آماده تر به نظر می رسید به طرف خاكریز دوید.
هنوز شیب خاكریز را كاملاً بالا نرفته بود كه هیكل درشت سرباز عراقی را روبروی خود دید.
لحظه ای به عقب برگشت.
كسی را ندید.
حدس زد كسی كه همراهش آمده بود در جایی كمین گرفته است.
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽