#داستان_زندگی 🌸🍃
مرجان
سال شصت ونه بود و یک سال میشد که مینا رفته بود یادمه اولین روز پایبز بود و من شب قبل ۲۰ ساله شده بودم،
چند ماهی بود که مریم به خونه جدیدی اسباب کشی کرده بود که صاحبخونه طبقه بالاشون بود، چند باری که رفته بودم اونجا زن صاحبخونه رو دیده بودم و ازش خوشم نمیاومد، خیلی فضول بود و زیاد سوال میکرد.
اون روز مریم اومد خونمون و گفت زن صاحبخونشون گفته که زن صابخونشون منو برای پسرش که تراشکاره و تو یه تراشکاری کار میکنه، و حدود ۵ سال از من بزرگتره ، خواستگاری کرده. گفته دنبال یه دختر اروم و مظلوم مثل خواهر تو میگشتم واسه پسرم.
مامان خیلی خوشحال شده بود و از مریم میپرسید خب پسره چه شکلیه؟ چه جور پسریه؟ مریم میگفت من چیزی از پسره نمیدونم صبح میره شب میاد انگار دوتا پسر دیگه ام دارن که ازدواج کردن، مامان با ذوق گفت خوبه خواهرشوهر نداره راحته، حالم از خوشحالی مامانم بد بود. شب که بابا اومد باهاش حرف زد و بابا ام گفت بگو بیان این دختره ام بره خیالم راحت شه.
چند روز بعدش اومدن خواستگاری، من تو اتاق بودم و صداهای سلام و علیک و احوال پرسیشونو میشنیدم.صدای مادرش بلند بود و لحجه عجیبی داشت. پدرشم همون لحجه رو داشت، صدای خودش اما آروم و بی لحجه بود.
یه کم بعدش مامان صدام کرد، رفتم تو آشپزخونه و سینی چایی که مریم ریخته بود رو برداشتم و رفتم تو حال، باوارد شدن من مادرش که زن چاق و سیه چرده ای بود تو جاش تکونیخورد و با لبخند و صدای بلند باهام سلام وعلیک کرد، پدرش مرد لاغر و تکیده ای بود و با دقت نگام میکرد. خودش قد متوسطی داشت و خیلی لاغر بود و سبزه بود و چشمای درشت و بینی بلندی داشت. اولین بار که سعید رو دیدم تو ذوقم خورد، انگار منتظر همون نگاه مشتاقی بودم که مینا میگفت، منتظر همون بی قراری که از حسام دیدیم، سعید ولی بی تفاوت نگاه میکرد نگاهش هیچ تفاوتی با نگاهی که به بابا کرد نداشت. حتی کنجکاوانه ام نبود، ولی چه میشد کرد اون که مثل حسام عاشق و دلباخته نبود، اون که ازون سر دنیا برای بردنم نیومده بود، من که مینا نبودم.
مادرش گفت که سعید قبلا یه بار نامزد کرده و نامزدیشو بهم زده، گفت چون نامزد قبلیش دنبال پول و پله بوده. مامان پرسید نامزدی تا چه حد؟ مامانش گفت صیغه خوندن. بعدم گفت پسرش تراشکاره و حقوق متوسطی داره و تازگی یه موتورم خریده. مراسم خیلی روتین و معمولی برگزار شد و بعد رفتن خواستگارا هر کس نظرشو میگفت. متوجه شدم همه بالاتفاق نظرشون مثبته و منتظرن که اونا زنگ بزنن و نظرشونو بگن. من قیافش به دلم ننشسته بود و اینکه قبلا نامزد کرده بود هم دلچرکینم میکرد ولی مامانم میگفت صبح تا شب که چپیدی گوشه این خونه، بیرون نمیری چهار نفر اقلا ببیننت، همینجوری ام که داره سنت میره بالا کسی در این خونه رو نمیزنه.
نباید ایراد بگیری به ایندت فکر کن.باید توام شوهر کنی دهن این مردم بسته شه، بابای بدبختتونم یه نفس راحت بکشه.
همین شد که وقتی اونا زنگ زدن که نظر مثبتشونو بگن مامان منم نظرش گفت و یه جلسه دیگه قرار شد بیان حرف بزنن.
جلسه بعدی اومدن و بازم نگاه سعید همون بی تفاوتی و سردی رو داشت. ولی من تصمیم گرفته بودم شوهر کنم تا دهن مردم بسته بشه، که نگن کوچیکه خشگل بود زود شوهر کرد بزرگه زشت بود رو دست مامان باباش موند.
قرار مدارای مهریه و عقد و عروسی گذاشته شد و من و سعید نامزد کردیم.
سعید هیچ شباهتی به مردی که تو رویاهام بود نداشت، نه عاشقم بود، نه پولدار بود، نه هدیه میخرید، فقط بود، یه حضور سرد و بی تفاوت
قرار بود عقد کنیم تا سعید بتونه پول جمع کنه و یه خونه اجاره کنه بعد عروسی بگیریم.
عقدمون یه عقد ساده محضری با حضور چن نفر از بزرگترای فامیل بود، روز عقد تو محضر سر سفره عقد رنگ و رورفته و غبار گرفته محضر نشسته بودم که داییم اومد و اروم چیزی در گوش مامانم گفت و مامانم بلند شد و دنبال داییم بیرون رفت ، مادرسعید که کنار من نشسته بود، دستپاچه شده بود و لباش سفید شده بود و مظطرب کله میکشید که مامان و دایی رو ببینه. چن لحظه بعد مامان که رنگ به رو نداشت اومد کنار مادرشوهرم و اروم کنار گوشش گفت منیر خانوم شما که گفتین پسرتون نامزد کرده بوده فقط، اینا که عقد کرده بودن. منیر خانوم تندی گفت وا خب منم همینو گفتم، گفتم صیغه عقد خوندن ولی سر خونه زندگیشون نرفتن. از اولم گفتم صیغه عقد خوندن، مامان گفت نه شما گفتین نامزد بودن ،صیغه خوندن اصلا اسمی از عقد نیاوردین.
منیر خانوم بلند گفت وا یعنی چی؟ میخوای بگی من دروغگوام. من با این گیس سفید میام به شما دروغ بگم احرت خدمو بفروشم؟ خوبه ما همون جلسه اول که اومدیم گفتیم ما چیزی از کسی پنهون نداریم. حالا ام چیزی نشده ناراضی این نزارین عقد کنن
#ادامه_دارد....