#داستان_زندگی 🌸🍃
مرجان
. همسایه ها زنگ زدن امبولانس اومد بردنش بیمارستان ، گفتن خونریزی داخل داره، چدو سه ساعت بعد تو بیمارستان مرد.
من چند ماه پیش نگارو دیدم ازش پرسیدم اون شبی که مینا تصادف کرد چرا اومده بوده در خونه ما با مینا چی کار داشته؟ ولی نگار گفت که اون اصلا در خونه ما نیوده و کلا خیلی وقت بوده که مینا رو ندیده بوده.
نمیدونم نگار راست میگه یا نه؟ اون ادم درستی نیست، بعید نیست دروغ بگه؛ ممکنه ام راست بگه،
حسام با بغض ادامه داد مرجان تو مرد نیستی نمیدونی با همچین شکی زندگی کردن چقدر سخته، این فکرا داره دیوونم میکنه، خودمو بابت مرگ مینا مقصر میدونم، به این بچه ها که نگاه میکنم دلم کباب میشه، با خودم میگم من باعث بی مادریشونم، از اون کر این شک راحتم نمیزاره که زنم داشت بهم خیانت میکرد یا نه. به همه مردای دور و برمون به همه دوست و آشناهامون شک میکنم ، اروم و قرار ندارم،دارم دیوونه میشم.
حسام نفس عمیقی کشید و ادامه داد من همه اینا رو بهت گفتم که بگم تو رو به روح مینا قسم اگه چیزی میدونی بهم بگو، حتی اگه فکر کنی شنیدنش برام سخته بازم بگو ، به خدا بهتر از زندگی کردن تو این برزخه.
دلم برای حسام میسوخت چقدر قابل ترحم شده بود، گفتم من چیزی نمیدونم فقط اینو میدونم که مینا دوستت داشت و اهل خیانت کردن نبود. توام این فکرا رو از سرت بیرون کن، زندگی رو الکی به خودت جهنم نکن،
میدونستم حسام باحرفام قانع نمیشه ولی نمیتونستم چیز بیشتری بهش بگم.
بعد ازون شب سعی کردم دیگه از مینا حرف نزنم، حسامم دیگه چیزی از مینا نگفت ولی میفهمیدم هنوزم خاطره مینا از منی که کنارش بودم براش عزیزتر و مهم تر بود
حسام خیلی کم باهام حرف میزد، و وقتایی که خونه بود بیشتر وقتشو صرف بچه ها میکرد و دایم به من گلایه میکرد که به بچه ها نمیرسم و نمیتونم رابطمو باهاشون مدیریت کنم.اغلب مواقع تنها بودم و احساس خلاء بزرگی میکردم.
احساس تنهایی و بی کسی انقدر بهم فشار اورده بود که فقط دلم میخواست یه بچه داشته باشم که من مادرش باشم، دلم میخواست تمام وقتمو و محبتمو صرف بچم کنم. و میدونستم اون تنها کسیه که قدرشو میدونه، وقتی با حسام مطرح کردم حسام به شدت واکنش نشون داد و گفت ما دو تا بچه داریم، با این وضعیت مالی و شرایط زندگی اینجا اصلا دلم نمیخواد بچه دیگه ای داشته باشم. و گفت فکر بچه رو کامل از سرم بیرون کنم.
من بهش گفتم تو نمیتونی حق مادر شدنو از من بگیری؛ حسام گفت تو همین الانم مادر دو تا بچه ای.
گفتم اونا منو به مادری قبول ندارن، من میخوام مادر بچه خودم باشم، حسام گفت این تویی که اونا رو بچه خودت نمیدونی، این تویی که با اونا غریبه ای.
بعد با عصبانیت گفت ببین مرجان چی میگم اگه میخوای با من زندگی کنی قید بچه رو بزن یا طلاق بگیر برگرد ایران ، من دیگه بچه نمیخام نه از تو نه از هیچ زن دیگه ای، اگرم باردار بشی شک نکن گه مجبورت میکنم سقطش کنی ، فهمیدی؟ تو این قضیه بمیرمم کوتاه نمیام.
احساس کردم حسام از من متنفره. مثل بچه هاش که از من متنفر بودن.
احساس میکردم تو این زندگی فقط عمرمو میبازم، زندگی تو غربت، با مادری که علاقه ای بهم نداره ، حتی حق مادر شدنم نداشتم. احساس میکردم زندگی مینا هیچ جوره قواره تن من نمیشه، مثل همون دامن کوتاه پلیسه گیپورش که وقتی میپوشیدش مثل فرشته ها میشد اما وقتی من تنم مبکردم با اون ماهای دراز و لاغرم مثل لک لک می شدم.
زندگی کنار حسام تو المان برام همون دامن کوتاه مینا بود، به تنم زار میزد و به هیچ ضرب و زوری اندازم نمی شد
من باید زندگی خودمو میساختم، حتی اگه شده تنهایی، اون روزا همش به جدایی و برگشتن به ایران فکر میکردم ولی از طلاق دوباره میترسیدم، از حرف مردم میترسیدم، از واکنش بقیه، ازینکه بگن بچه های خواهر مردشو تو غربت ول کرد و اومد میترسیدم.از رفتار پدر و مادرم و سرزنشاشون میترسیدم.
دلمم نمیخواست تو المان تنهایی زندگی کنم، هرچند که نه شغلی داشتم نه شرایط تنهایی زندگی کردنو. دلم میخواست زمان برمیگشت عقب و من هیچ وقت با حسام ازدواج نمیکردم و اینجا نمیاومدم.
پشیمونی و تصور اینده از دست رفتم کنار اونا داشت دیوونم میکرد.بدجوری گیر کرده بودم و نه راه پس داشتم نه راه پیش.
تصمیم گرفتم برم دانشگاه و درس بخونم تا هم سرم گرم شه هم واسه خودم کسی بشم.
یه شب به حسام گفتم حالا که زبان بلدم دلم میخواد برم دانشگاه، درسمو ادامه بدم، اینجوری سرمم گرم میشه.
حسام گفت اولا من نمیتونم از پس هزینه های دانشگاهت بربیام، ثانیا اونجوری دیگخ وقتی برات نمیمونه که از پس کارخونه و بچه ها بربیای، چه جوری میخوای ببریشون مدرسه؟ وقت میکنی ظهرا بیاریشون خونه، بعدش میخوای بجه ها رو تنها تو خونه بذاری بری دانشگاه؟
#ادامه_دارد....
@azsargozashteha 📚🖌