شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی 🌸🍃 مرجان یه روز علی گفت بعد از کارم تو بانک میاد دنبالم بریم یه جا بشینیم حرف بزن
🌸🍃 مرجان بعد از اون روز رابطه من و علی جدی تر شد و یه مدت بعدش صیغه خوندیم و محرم شدیم،‌البته رابطمون پنهانی بود و کسی چیزی از رابطه ما نمیدونست. یه چیزی تو نگاه علی بود که انگار یه نیازی رو در من برطرف میکرد، نیاز ستوده شدن، نیاز به پسندیده شدن. نگاه و رفتار علی جوری بود که زمانایی که باهاش بودم خودمو بیشتر دوست داشتم، علی با من جوری رفتار میکرد انگار من ادم مهمی ام ، بهم خیلی احترام میذاشت، همیشه نظرمو میپرسید و برای جلب نظر من همه تلاششو میکرد، همیشه حواسش بهم بود، حتی وقتایی که نبود. مثلا برای کم کاری تیرئیدم باید یه مدتی ناشتا قرص میخوردم، هر روز صبح با اس ام اس صبح به خیر علی و یاد اوری خوردن قرصام روزم شروع میشد. و تمام طول روز باهام ارتباط داشت و شب با اس ام اس شب بخیر اون میخوابیدم. تو۳۷ سالگی داشتم دوست داشته شدن رو تجربه میکردم و حسرت روزایی که بدون دوست داشته شدن گذرونده بودم ازارم میداد. میدونستم علی به خاطر شرایطش مخصوصا روحیه دخترش قصد ازدواج نداره منم از لحاظ مالی احتیاجی به ازدواج کردن نداشتم و خودم داشتم زندگی رو میچرخوندم و علاوه بر اون تجربه تلخ دو تا ازدواج و طلاق از زندگی مشترک دلزده ام کرده بود و کمبودای عاطفیمم با وجود علی کامل برطرف میشد ، اما تنها کمبودی که تو زندگی ازارم میداد مادر نشدنم بود، به سنی رسیده بودم که با همه وجود دلم میخواست مادر بشم و بچه خودمو بغل بگیرم و براش مادری کنم، انگار همه مادریایی که خرج نشده تو وجودم مونده بودن داشتن طغیان میکردن ، میدونستم سنم برای بارداری زیاده تازه هنوز ازدواج نکرده بودم همش ارزو میکردم ای کاش تو همون جوونی درست انتخاب میکردم و میتونستم ازدواج خوبی داشته باشم و مادری رو تجربه کنم. یه مدت همه چیز خوب بود و علی همه جوره هوامو داشت و منم قدر علاقه ای که بهم داشت رو میدونستم و اونم احترام و آرامشی که میخواست رو از من میگرفت. انگار جفتمون بعد از تجربه های تلخمون چیزایی که میخواستیم و دنبالش میگشتیم رو پیدا کرده بودیم وقدرشو میدونستیم. یه مدت بعد جریان رابطمو با علی خیلی کمتر از اون چیزی که بود برای مریم گفتم، گفتم یه چند باری زنگ زده حرف زدیم و یه بارم رفتیم بیرون.مریم خیلی ناراحت شد و گفت مرجان این رابطه رو تموم کن و اصلا جلوتر از این نرو، این آدم به درد تو نمیخوره، تو وضعیت اونو نمیدونی، تو اصلا نمیتونی بااون ازدواج کنی، تو مادرش و خواهراشو که یکیشون جاری خودم باشه نمیشناسی، اونا هنوز دختر خالهه رو زن علی میدونن... و دارن همه تلاششونو میکنن که اینا به هم رجوع کنن. و اصلا راضی نیستن که علی با یکی دیگه ازدواج کنه، اونا محاله بزارن شما باهم ازدواج کنید، کافیه یکی تو فامیل حرف زن گرفتن علی رو بزنه ، فوری میگن هیچ کس واسه علی سارا نمیشه، سارا مادر بچه علیه، کدوم زن و شوهری باهم اختلاف ندارن؟ اینا انقدر با هم خوب بودن که چشم خوردن‌. من که روم نمیشد به مریم بگم منم قصد ازدواج ندارم و میخوام با علی همینجوری صیغه بمونم ، چون میدونستم منو به هزار چیزی متهم میکنه که نیستم، قول دادم که‌رابطه تلفنیمو با علی قطع کنم و برای این که خیالش راحت شه بعدا که پرسید گفتم وقتی اونجوری گفتی دیدم اینجوریه دیگه جوابشو ندادم خودش بیخیال شد و دیگه زنگ نزد، بعدش ازش خواستم در مورد این قضیه چیزی به احمد اقا نگه. یه چند وقتی همه چیز خیلی خوب بود ولی به دفعه ورق زندگیم برگشت و مادرم سرطان گرفت، سرطان پیشرفته بود و خیلی از ارگانای اصلی رو درگیر کرده بود خیلی زود شیمی درمانی شروع شد و بدترین روزای عمرمو تجربه کردم، زجر کشیدن و قطره قطره اب شدن مامانمو میدیدم و کاری از دستم برنمیاومد. هر بار که از شیمی در مانی بر میگشتیم نمیتونست چیزی بخوره و استفراغ میکرد و دردای شدید داشت. و شبش تب میکرد و بی تابیاش شروع میشد.روز به روز ضعیف تر می شد و حالش بدتر میشد. با اون حالش نگران من بود ، همش میگفت من به خاطر تو دستم از گور بیرون میمونه، تو تنهایی میخوای بدون من چی کار کنی. دکترش میگفت چون بیماریش دیر تشخیص داده شده و به علت سن بالاش درمان نتیجه خوبی نمیده. و یه بار گفت بهش پرهیز غذایی نده هرچی میلش میکشه بده بخوره حتی سوسیس و کالباس ، اخه مامانم خیلی کالباس دوست داشت، گفتم مگه نمیگفتین این غذاها ضررش برای این شرایطش خیلی زیاده دکترش گفت دیگه کار ازین حرفا گذشته بزار راحت باشه و هرچی میخاد بخوره.منظورو دکترو فهمیدم، مامانم داشت می مرد و این روزا روزای آخرش بود اون روز وقتی مامانو رسوندم خونه رفتم حموم و زار زدم انقدر تو حموم جیغای خفه زدم که گلو درد گرفتم. نگاه نگران مادرم قلبمو آتیش میزد و دلم میخواست برای ارامشش یه کاری کنم، دلم میخواست بهش امید و روحیه بدم ....