شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 مرجان مریم با عصبانیت گفت چون تو تصمیم گرفتی گند بزنی به زندگیت نباید از ما بخو
🌸🍃 مرجان من قبل از عمل بینیم احساس میکردم حسام خیلی از من بهتره و خودمو در حد حسام نمیدیدم. حتی راضی شدم با اون شرایط زنش بشم. در صورتی که اگر همون اوایل بهش میگفتم تو اگه میخوای زن بگیری باید بیای ایران،قطعا حسام جور دیگه ای باهام برخورد میکرد ولی من با رفتارم به حسام و سعید و همه ادامای اطرافم اجازه دادم با من اونجوری رفتار کنن. یه مدتی از عقد من و علی گذشته بود و کسی دعوتمون نکرده بود خونش حتی مریم. تا اینکه یه شب دوست و همکار علی دعوتمون کرد. اون شب خیلی هیجان داشتم اولین بار بود قرار بود کنار مردی که دوسم داره برم مهمونی. اون روز ارایش ملایمی کردم ، و لباس قشنگی پوشیدم ، نگاه تحسین امیز علی حالمو خوب کرد. من سالها ازین همه احساس خوب محروم بودم. کنار علی ملکه سرزمین کوچیکمون میشدم و با غرور قدم برمیداشتم. اون شب خیلی خوش گذشت. علی تو مهمونی حواسش بهم بود و بهم غذا تعارف میکرد و خانومم صدا میکرد‌.و با افتخار به اونا میگفت که من مدتی المان زندگی کردم و المانی بلدم.خیلی همه چی خوب بود اون شب باهمه وجودم فهمیدم طلاق از حسام و برگشتنم به ایران در عین این که اون موقع خیلی سخت بود ولی بهترین تصمیم زندگیم بود و به همه رنجایی که کشیدم می ارزید. تو همه اون مدت علی اصلا خونه مادرش و خواهراش نرفت چند وقت یه بار زنگ میزدن و بهش میگفتن ما دلمون برات تنگ شده حتی یکی دو بارم اومده بودن در خونه اش ولی علی خونه نبود. یه روز که سر کار بودم علی زنگ زد و گفت شمارتو دادم به مامانم بهت زنگ میزنه دعوتت کنه خونمون، خیلی خوشحال شدم ، احساس میکردم داره شرایط بهتر میشه، با خوشحالی گوشی رو قطع کردم و منتظر موندم. چند دقیقه بعد مادرش زنگ زد سرد و رسمی سلام و علیک کرد و حتی برای ازدواجمون تبریک نگفت. دعوتم کرد برای شب خونشون. من سعی کردم صمیمی و محترم باشم. ذوق داشتم که میخواستم برم خونه مادرشوهرم. سر راه رفتن خونه یه کم خرید کردم و رفتم خونه یه کیک شکلاتی درست کردم و تزئینش کردم و لباس پوشیدم، سعی کردم خوش پوش و شیک باشم،علی اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانش، خونشون بزرگ و شیک بود، مادرش رفتارش سرد و رسمی بود ولی بی احترامی نکرد. یکی دیگه از خواهراشم بود اونم مثل مادرش بود، معلوم بود دوستم ندارن. مامانش ازم چیزی نمیپرسید و حرف زدنش در حد تعارف کردن چایی و میوه بود. ولی به علی گفت خدا رو شکر روز به روز دارم ازت چیزای جدید میبینم.تو تو این چند ماه نباید بیای به مادر و خواهرات سر بزنی؟ علی گفت شما چرا عقد ما نیومدین؟ مامانش گفت چرا بیایم؟ خودتون بریدین، خودتون دوختین، ما باید تنمون کنیم؟بعد رو کرد به من و گفت شما نگفتی این مردی که میخوام زنش بشم یه خانواده ای داره ، اینا کجان؟ از زیر بته که عمل نیومده این مرد؟ جا خوردم نمیدونستم چی بگم، گفتم حق با شماست ولی علی شما رو دعوت کرده بود و شما تشریف نیاوردین، توقع داشتین منم پشتشو خالی میکردم و تنهاش میذاشتم؟ مادرش اومد چیزی بگه که علی گفت حالا دیگه این حرفا جز دلخوری حاصلی نداره، بعدم گفت که میخوایم یه مهمونی کوچیک بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، مامانش گفت حالا نمیخواد عجله کنیین، بزارین یه مدت بگذره اخلاق هم دستتون بیاد ببینین میتونین باهم بسازین یا نه؟ ما ام فعلا به کسی از فامیل نگفتیم تا ببینیم چی میشه. مامانش امید داشت ما از هم جدا شیم تا دوباره علی با دختر خواهرش ازدواج کنه. اون شب مهمونی خیلی رسمی و سرد برگزار شد و خواهر علی به جز سلام و علیک و خداحافظ د تعارفات پذیرایی حرف دیگه ای با من نزد.انگار همیشه باید یه پای کار میلنگید. .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽