#داستان_زندگی 🌸🍃
مهدی
گفتم ولی؟
گفت بابام منو مجبور کرده، داداشام منو مجبور کردن. میگن اگه اینکارو نکنم بین این دوتا خونواده بهم میریزه.
بعدش ساکت شد ولی شونه هاش تکون میخورد، داشت بیصدا گریه میکرد.
یکم با خودم فکر کردم و بعدش بهش گفتم میخوام یه سوال ازت بپرسم ؟ دوست دارم صادقانه جوابمو بدی.
همونجوری که هق هق میکرد گفت باشه.
گفتم معصومه جان منو دوستداری یا نه؟
ساکت بود
منم ساکت بودم
گفت: منم میخوام یه قولی بهم بدی، قبول میکنی؟
من که از خدام بود گفتم تو جون بخواه
گفت قول میدی تنهام نزاری؟
اون لحظه قاطی کرده بودم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم.
داد زدم : ای خدااااااااااااااااااااااا ااااااااا شکرت
گفتم معصومه جان تا آخرش باهاتم، از حالا تو یه نیمه از منی، نه تو خود منی...
از اون روز معصومه شد مال خودم، مال خود خودم.
دیگه نزاشتم ناراحت باشه، ناراحتی از تو چشاش پر زده بود. چقدر زیباتر شده بود.
من با اینکه سنم کم بود ولی به خانوادم گفتم که من عاشق معصومه شدم اونم عاشق منه.
ولی با مخالفت سرسختانه پدرم مواجه شدم.
حالا خود معصومه راضیه پدر من راضی نمیشد.
پیش معصومه میگفتم بابام موافقت کرده، همین روزاس که بیایم خواستگاریت.
ولی ...
گذشت و عید اومد
من تو عید باهاش تماس تلفنی داشتم ولی نمیتونستم ببینمش.
یه روز که بهش زنگ زدم اول ۲-۳ بار قطع کرد ولی بعدش برداشت، داشت گریه میکرد(ای خدا).
گفتم گلم باز چی شده؟
حرف نمیزد فقط گریه میکرد، انقدر باهاش حرف زدم تا آروم شد.
بعد گفت امروز عموم با زن عموم اومده بودن حرفای آخرو بزنن.
داشتم دیوونه میشدم.
هرجوری بود آرومش کردم و بهش قول دادم بعد از عید با خانوادم میریم خواستگاریش.
من تو عید خونه رو بهم ریخته بودم، مادرم راضی بود ولی پدرم میگفت بچه ای.
بهش میگفتم پدر من عاشقشم دارن ازم میگیرنش. میگفت برو بچه من اون دختره آشغال رو که از تو خیابون پیدا کردی قبول کنم؟ نه احمق جون. من آبرو دارم، من میخوام پسرم با دختری که من میگم ازدواج کنه، دختری که تا حالا هیچ پسری رو ندیده باشه.
مادرم همش گریه میکرد.
نتونستم بابامو راضی کنم.
بعد عید بود که رفتم دانشگاه، وقتی منو دید دویید طرفم، منم یه لبخند تصنعی زدم و سلامش کردم.
با یه حالت معصوم گفت مهدی جان میاین خواستگاری؟
بخدا داشتم دغ میکردم
ولی بهش گفتم گلم حتماً میایم، بابام رفته ماموریت برگشت باهم میایم خواستگاری، نگران نباش.
بازم رفتم به بابام التماس کردم، گریه کردم، خودمو زدم ولی اون سنگدلتر از این حرفا بود.
مجبور شدم خودم برم با باباش حرف بزنم.
به مادرم گفتم، گفت منم باهات میام.
به معصومه خبر دادم که فردا شب میریم خونشون، داشت پر درمیاورد.
فردا شبش با مادرم رفتیم یه گل فروشی، هرچی پول داشتم دادم یه دسته گل شیک خریدم.
وقتی رسیدیم درخونشون با خودم عهد بستم که امشب هرجوری بوده راضیشون کنم.
رفتیم تو حیاط، مادرش اومد جلومون و خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد، فقط مادرش. مارو تا تو خونه راهنمایی کرد.
از در خونه که وارد شدیم مادرش مارو بسمت پذیرایی راهنمایی کرد. به پذیرایی که رسیدیم دیدم که پدرش نشسته،اصلاً انگار نه انگار که ما اومدیم، حتی پا نشد یه سلامی بکنه.
ناراحتی رو تو چهره مادرم میدیدم، ولی تا دید من حواسم به اونه سریع یه لبخند تصنعی زد که مثلاً منو آروم کنه.
بعداز سلام بی جوابمون نشستیم. بعدش یکی یکی داداشاش اومدن، بی سلام و علیک نشستن، ولی من و مادرم به احترامشون پا شدیم.
همه که نشستن، پدرش رو کرد به ما و گفت: واسه چی اومدین اینجا، پسره تو خجالت نمیکشی با این سنت، کوچولو چی داری که اومدی دختر منو میخوای؟ ها؟
واقعاً من چی داشتم بجز عشق؟
یه لحظه دست و پامو گم کردم خواستم حرف بزنم دیدم ضایع میشم. یکم سکوت کردم بعدش گفتم: هیچی ندارم فقط عاشقشم.
یه دفعه همشون بجز مادرش زدن زیر خنده.
بازم خونسردی خودمو حفظ کردمو گفتم: هرچی هستم از اون پسرعموش بهترم اون 15 سال... نزاشتن حرفمو بزنم، یکی از داداشاش بلند شد با همه زورش زد تو صورتم.
خیلی تحقیر شدم ولی هیچی نگفتم. مادرم که رنگش مث گچ شده بود و تا حالا هیچی نگفته بود گفت: چرا میزنین نمیخواین دخترتونو بدین خب ندین چرا بچمو میزنین. من به مادرم اشاره کردم که هیچی نگه. رفتم جلو پای پدرش زانو زدم گفتم: تورو خدا معصومه رو بدبخت نکنید، من اونو دوست دارم اونم منو، بزارید ما خوشبخت شیم. تا گفتم معصومه منو دوست داره داداشاش بلند شدن و شروع کردن منو زدن، هرکدوم که بمن میزد من التماس میکردم که معصومه رو بدبخت نکنین، انقدر منو زدن که بیهوش شدم، تا جایی یادمه که مادرم داشت منو از زیر لگدای اونا در میاورد، دیگه چیزی نفهمیدم.
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽