شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی 🌸🍃 مهدی . خدایا چی شده؟ نمیدونم چجوری خودمو به خونشون رسوندم. رفتم تو ... چی دیدم
🌸🍃 مهدی . زنگ میزنه اورژانس. میبرنت بیمارستان. اونجا میگن که چیزیت نیست فقط فشارت افتاده. بهوش که میای مادرت میگه مهدی جان بهتری پسرم ؟ تو میگی شما؟ مادرت میگه پسرم منم مادرت، اولش فکر میکنه هنوز بهوش نیومدی، به پرستار میگه بیاد اونم میگه نه کاملاً هوشیاره. ولی مادرت هر چی میگه تو میگی من شما رو نمیشناسم، بمن زنگ میزنه من میام رو سرت میگم چطوری پسر؟ تو میگی شما کی هستین؟ بعدش دکترو خبر میکنن، دکتر میگه چی شد که آوردینش بیمارستان؟ مادرت ماجرا رو میگه، دکتر میگه پسرتون بخاطر ضربه روحی ای که خورده دچار فراموشی شده. مهدی جان ما از اون روز هرکاری کردیم که تو یادت بیاد گذشتت رو، تو یادت نمیومد. از اون روز صبح پا میشدم میرفتم سرخاک معصومه شب برمیگشتم. همش تنهایی بود و گریه، بجز محسن دیگه کسی برام نمونده بود. چند روز گذشت یه فکری زد به سرم، گفتم چرا من خودمو نکشم؟ منم مث معصومه، چون دیگه تحمل زندگی بی اون برام غیر ممکن بود. تصمیم خودمو گرفتم. یه روز تصمیم گرفتم خودمو بکشم فشار خیلی زیادی رو تحمل کردم، دور از تصور بود. نمیدونم چی شد ولی باز بیهوش شدم، لعنت به این زندگی، مامانم شیشه در حموم رو شکسته بود و منو به این زندگی سگی برگردونده بود. بعد از اون 2 بار دیگه این کارو کردم ولی هربار یکی نمیزاشت من برم، تسلیم شدم، تسلیم زندگی،تسلیم تنهایی. کل زندگیم ۳ نفر شده بود، معصومه و مادرم و محسن. بخاطر اینکه دیگه محیط دانشگاه رو نبینم، مادرم با محسن رفته بودن و انتقالیم رو گرفته بودن و منو بردن به دانشگاه ...کرمانشاه. اواخر آذر ماه بود که محسن بهم گفت مهدی بیا بریم دانشگاه، گفتم تورو خدا محسن منو نبر اونجا نمیخوام صندلی خالیشو ببینم. گفت نه اونجا نمیریم، دانشگاهتو عوض کردیم، بیا بریم. منو برد دانشگاه... و اونجا رو بهم نشون داد. یه محیط کوچیک و مزخرف. بهم گفت مهدی جان میخوای همینجوری بشینی؟ نمیخوای خودتو یه تکونی بدی؟ تو بچه درس خون بودی. گفتم محسن حال ندارم، میخوام بمیرم راحت شم. گفت بجای اینکه بمیری خودتو بالا بکش، بزار معصومه بهت افتخار کنه، بزار وقتی اون خونواده نامرد تورو میبینن حسرت بخورن. نشستم با خودم فکر کردم، محسن راست میگفت، چرا خودمو بکشم؟ بزار خودمو بالا بکشم. فقط بخاطر معصومه رفتم سرکلاس دانشگاه، وقتی میشنیدن من از دانشگاه... اومدم عجیب تحویلم میگرفتن چه بچه ها چه استادا. ترم زمستانه بود، من ترم سومم بود، دوترم اون دانشگاه خونده بودم، اینم ترم اول این دانشگاهم بود. خرداد ماه شاگرد اول رشته کشاورزی شدم. یادم میومد اون روزای عاشقانه رو با معصومه درس میخوندم، با معصومه امتحان میدادم، ولی جاش خالی بود. 19 تیر ماه هزار و سیصدو هشتادو هشت: امروز سالگردشه از امروز چیزی نگم بهتره . ✅✅✅✅ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽