#داستان_زندگی 🌸🍃
گلی
زن ها مدام پچ پچ میکردند و زیر گوش هم حرف میزدند، چند نفر مادر نظرعلی را باد میزدند. مادر گلی هنوز وحشت زده بود هیچکس نمیدانست از شنیدن چه حرفی اینطور رنگ از رخسارش پریده
بعد از چند لحظه صدای پدر گلی همه نظر هارا به خود جلب کرد که داشت مادر گلی را صدا میزد، مادر اما توان حرکت نداشت چند نفر زیر بغلش را گرفتند و تا دم در همراهی اش کردند
چند دقیقه بعد پدر و مادر گلی هر دو باهم وارد مجلس شدند
پدر با دیدن چهره زرد و جای رد سیلی غمش صدبرابر شد
جلو رفت دست های یخ کرده گلی را در دست گرفت و گفت... همان دستوری را بزرگ خان صادر کرده بود را گفت... گفت و جگر مادر را سوزاند...
رسم طایفه خودشان بود... که نگذارند عروس از خانه خارج شود... و بعد از مرگ شوهر باید زن برادر شوهرش بشود... پس تا بساط عروسی برپاست و عاقد اینجاست، گلی باید به عقد نورعلی در میآمد... به عقد پسری که تا همین چند ساعت پیش قرار بود برادر شوهرش بشود و نورعلی اورا زن داداش صدا میزد، تا همین چند ساعت قبل گلی عاشقانه های نورعلی و افسانه را به چشم میدید...
چشم های گلی در یک لحظه بسته شد و از هوش رفت، زن ها جیغ زدند و دویدند سمت گلی
کسی اما از حال دل افسانه و نورعلی خبر نداشت...
چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود
بساط عروسی را بار اسب و قاطر ها کرده بودند
برادر ها از دو طرف گلی را گرفتند و اورا سوار درشکه کردند
گلی با اشک و آه عروس نورعلی شد. هیچکس خنده به لب نداشت، مادر هم دیگر آرام شده بود و گریه نمی کرد
گلی هنوز مات بود... مات بخت سیاه و طالع نحسش
نورعلی هم حتی مات بود، اورا هم به زور پای عقد نشانده بودند برای اینکه ناموس برادرش دست غریبه ها نیفتد!
بزرگ خان مبلغی بعنوان شیر بها کف دست پدر گلی گذاشت با حرف های بریده و شکسته بسته، به پدر و مادر گلی فهماند که نان و آبش را میدهیم خیالتان راحت، اما توقع نداشته باشید با این قدم نحسی که دارد برایمان عزیز باشد...
کاروان طایفه شامل زن ها و مردها و بچه های فامیل و درشکه عروس راهی شدند و گلی لحظه به لحظه از چشم های اهالی روستا دور میشد... قلب مادر کنده شد و همراه گلی رفت....
افسانه اما آنقدر گریه کرده بود که تار می دید، جایی دور تر از بقیه مردم روستا، در بلندی ایستاده بود و رفتن نورعلی و عروسی را تماشا میکرد... آخ که چه آتشی در قلب همه افتاده بود
با رفتن گلی، انگار برکت هم از خانه رفت، همان سال و تا چند سال بعد پدر گلی هیچ محصولی از زمین ها برداشت نکرد و آفت و شته به جان باغ افتاد و ریشه ی همه را خشکاند
پدر و مادر و شکوفه(خواهر کوچکتر) به ناچار روی زمین بقیه کار میکردند تا از گرسنگی نمیرند، برادر ها هم که دیگر باید فکر تشکیل خانواده می بودند، برای خودشان کار میکردند
مردم کم کم دختر بزرگ و پسر بزرگ این خانواده را فراموش کرده بودند، اما داغ نبود هردویشان هنوز از در و دیوار خانه میبارید
سالها همینطور می گذشتند و خانواده بسختی روزگار میگذرند
دوسال بعد از رفتن گلی، برادر ها برای دیدنش رفته بودند، اما چیزی را که می دیدند باور نمی کردند، هیچ خبری از آن دخترک شاد و زیبا نبود، گلی تبدیل به زنی خدمتگذار و عبوس و اخمو شده بود که چادر به کمر میزد و صبح تا شب توی طویله و باغ و زمین ها کار میکرد، شب ها هم تا صبح قالی می بافت
گلی اصلا شبیه تک عروس طایفه ثروتمند و اصیل نبود
شبیه پیر زنی تارک دنیا و چروکیده بود که از زندگی فقط کار کردنش را فهمیده بود
برادر ها وقتی سراغ شوهرش را گرفتند گفته بود که نمیداند کجاست! بزرگ خان اما گفته بود برای کاری به تهران رفته
چند سال بعد باز هم برادر ها برای سرکشی سمت آبادی آن لطیفه رفتند و باز هم همان وضعیت را دیدند، با این تفاوت که انگ نازایی هم به خواهرشان چسبیده بود و می گفتند آنقدر نحس و شوم هست که خدا هم دوست ندارد به او بچه بدهد
برادرها ناراحت و پریشان از روزگاری که بر گلی می گذشت، به سمت روستا برگشتند. بزرگ خان گفته بود خوش ندارد دیگر سراغش بروند چون خود گلی هم تمایل ندارد، بزرگ خان گفته بود چندبار خواسته گلی و نورعلی را بفرستد روستا اما گلی تمایلی از خود نشان نداده و از زندگی در طایفه کاملا ابراز رضایت میکرده
برادر ها برگشتند و از بین همه چیزهایی که دیده و شنیده بودند، فقط رضایت گلی از زندگی اش را بازگو کردند، اما مادر انگار بو برده بود، از بچه پرسید... برادر ها هم حقیقت را گفتند و مادر شیون کرد.
برادرها ازدواج کرده بودند، برادر بزرگتر عروسش را به خانه پدری آورده بود، برادر کوچکتر اما زن شهری گرفته بود و کار پیدا کرده بود به شهر رفته بود
شکوفه ته تغاری مظلوم خانه بود، مرکز توجه خانه همیشه گلی بود، چه وقتی که هنوز خانه بود، چه حالا که سالها بود خبری از او نبود، بازهم همیشه حرف گلی بود و شکوفه همیشه مظلوم واقع میشد
#ادامه_دارد....