🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ سلمان گفت : ما همراه اميرالمؤ منين (ع ) بوديم كه به آن حضرت عرض ‍ كردم : اى سرور من ، دوست دارم چيزى از معجزات شما را ببينم . فرمود: چه مى خواهى ؟ سلمان گفت : مى خواهم ناقه ثمود و معجزات ديگرى را به من نشان دهيد. فرمود: چنين خواهم كرد. سپس به سرعت برخاسته ، داخل منزل شد و در حالى كه بر اسب سياهى سوار و بر دوشش قبايى سفيد و بر سرش كلاه سفيدى بود و به جانب من بيرون آمد و بانگ زد: اى قنبر، آن اسب را براى من بياور. قنبر اسب سياه ديگرى را بيرون آورد. پس فرمود: اى اباعبدالله سوار شو. سلمان گفت : بر آن سوار شدم ؛ دو بال به پهلويش چسبيده بود. پس امام (ع ) بر آن فرياد زد و در هوا اوج گرفت . به خدا سوگند، من صداى بال هاى ملايك و تسبيحشان را از زير عرش مى شنيدم . سپس از ساحل دريايى خروشان و مواج عبور كرديم . امام (ع ) با گوشه چشم ، نگاه غضب آلودى به آن كرد و دريا آرام شد. گفتم : اى سرور من ، دريا با نظر شما از غليان افتاد. فرمود: اى سلمان ترسيد كه در مورد آن فرمانى صادر نمايم . سپس دست مرا گرفت و بر روى آب حركت كرد و هر دو اسب به دنبال ما مى آمدند، بدون آنكه كسى زمام آنها را گرفته باشد. به خدا قسم قدم هاى ما و سم اسب هاتر نشد. پس ، از آن دريا گذشتيم و به جزيره اى رسيديم كه داراى درختها و ميوه ها و پرندگان و رودخانه هاى فراوانى بود. در آن جا درخت بزرگى را ديدم كه ميوه و گل و شكوفه نداشت . حضرت على (ع ) آن را با چوبى كه در دست داشت لرزاند. درخت شكافته شد و از آن ناقه اى بيرون آمد كه طولش هشتاد ذراع بود و به دنبالش بچه شترى بود. به من فرمود: به آن نزديك شو و از شير آن بنوش . سلمان گفت : نزديك رفتم و از شيرش نوشيدم به اندازه اى كه سيراب شدم . شيرين تر از شهد و نرم تر از كره بود و من (به همان مقدار) كفايت كردم . فرمود: اين خوب است ؟ گفتم : اى سرور من خوب است . فرمود: از اين بهتر را مى خواهى به تو نشان دهم ؟ گفتم : بلى اى سرور. فرمود: فرياد كن اى حسناء بيرون بيا. پس بانك زدم ؛ ناقه اى بيرون آمد كه طولش صد و بيست و عرضش شصت ذراع بود، سرش از ياقوت سرخ و سينه اش از عنبر معطر و پاهايش از زمرد سبز و زمامش از ياقوت زرد و پهلوى راستش از طلا و پهلوى چپش از نقره و پستانش از مرواريد تازه بود. فرمود: اى سلمان از شيرش بنوش . پستانش را به دهان نهادم ؛ ناگاه ديدم عسل دوشيده مى شود، عسلى صاف و خالص . گفتم : اى سرور من ، اين براى كيست ؟ فرمود: اين براى تو و براى ساير مؤ منين از دوستان من است . سپس امام (ع ) به آن شتر فرمود: به سوى همان درخت بازگرد. فورا بازگشت و حضرت مرا در آن جزيره سير داد تا اين كه به درختى بزرگ رسيديم كه در زير آن درخت ، سفره اى گسترده شده و غذايى در ميان آن بود كه بوى مشك مى داد. ناگاه پرنده اى مانند كركس بزرگ ديدم . سلمان گفت : آن پرنده جهيد و بر حضرت سلام كرد و به جاى خودش برگشت . گفتم : اى سرور من ، اين مائده چيست ؟ فرمود: اين براى شيعيان و دوستان من تا روز قيامت در اين جا بر پا شده است . گفتم : اين پرنده چيست ؟ فرمود: ملك موكل بر آن است تا روز قيامت . گفتم : اى سرور من به تنهائى ؟ فرمود: خضر (ع ) هر روز يك بار از كنار آن مى گذرد. سپس دست مرا گرفته و به درياى ديگرى برد. ما از آن عبور كرديم و من جزيره بزرگى را ديدم كه در آن قصرى بود كه يك خشت آن از طلا و يكى از نقره سفيد و كنگره هاى آن از عقيق زردرنگ بود و بر هر ركنى از قصر، هفتاد صف از ملايكه بودند. پس امام (ع ) بر يكى از اركان نشست و ملايكه به آن حضرت روى آوردند و سلام كردند. سپس به آنها اجازه داد و به جاى خودشان برگشتند. سلمان گفت : على (ع ) داخل قصر شد كه در آن ، درختان و ميوه ها و نهرها و پرندگان و گياهان رنگارنگ بود. امام (ع ) شروع به راه رفتن در آن قصر كرد تا اين كه به آخر آن رسيد و بر كنار بركه اى كه در بستان بود ايستاد سپس بر بالاى قصر آمد. در آن جا تختى از طلاى سرخ بود كه بر آن نشست و از آن جا بر قصر اشراف پيدا كرديم . .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽