#یک_نکته_از_هزاران 🌱
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فاضل محقق آقاى ميرزا محمود شيرازى ، فرمود: مرحوم شيخ محمد حسين جهرمى از فضلاى نجف اشرف و از شاگردان مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى (اعلى الله مقامه ) بود و با شخص عطارى در نجف طرف معامله بود؛ يعنى متدرجا از او قرض الحسنه مى گرفت و هرگاه وجهى به او مى رسيد مى پرداخت .
مدتى طولانى وجهى به او نرسيد كه به عطار بدهد، روزى نزد عطار آمد و مقدارى قرض خواست ، عطار گفت : آقاى شيخ ! قرض شما زياد است و من بيش از اين نمى توانم به شما قرض بدهم .
شيخ مزبور ناراحت شده به حرم مطهر مى رود و به حضرت اميرالمؤ منين (ع ) شكايت مى كند و مى گويد: يا مولاى ! من در جوار شما و پناهنده به شما هستم ، قرض مرا ادا كنيد.
بعد از چند روز، يك نفر جهرمى مى آيد و كيسه پولى به شيخ مى دهد و مى گويد: اين را به من داده اند كه به شما بدهم و مال شماست ، شيخ كيسه را گرفته فورا نزد عطار مى آيد و چنين قصد مى كند كه تمام قرض خود را بپردازد و بقيه را به مصرف فلان و فلان حاجت خود برساند. به عطار مى گويد: چقدر طلب دارى ؟ مى گويد: زياد است ، شيخ گفت : هر چه باشد مى خواهم ادا كنم ، پس عطار دفتر حساب را آورده و جمع آورى مى كند و مى گويد فلان مقدار (مرحوم ميرزا مبلغ را ذكر نمود و بنده فراموش كرده ام ). پس كيسه پول را مى دهد و مى گويد: اين مبلغ را بردار و بقيه را بده .
عطار در حضور شيخ ، پول ها را مى شمارد، مى بيند مطابق است با آن چه طلب داشته بدون يك فلس كم يا زياد. شيخ با دست خالى با كمال ناراحتى به حرم مطهر مى آيد و عرض مى كند: يا مولاى ! مفهوم كه حجت نيست (يعنى اين كه عرض كردم قرض مرا ادا كنيد، مفهوم آن كه چيز ديگرى نمى خواهم مراد من نبوده ) يا مولاى من ! فلان و فلان حاجت دارم و بالجمله چون از حرم مطهر خارج مى شود، وجهى به او مى رسد مطابق آن چه مى خواسته و رفع احتياجش مى گردد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در دارالسلام نقل است كه در شهر موصل مردى بود بنام احمد بن حمدون كه از دشمنان على (ع ) بود يكى از اهل موصل عازم مكه شد.
پس براى وداع نزد او رفت و گفت : قصد حج دارم شما را حاجتى هست ؟ احمد بن حمدون گفت : مرا حاجتى مهم است و بر تو آسان است چون حج را تمام كردى و به مدينه رفتى و پيغمبر(ص ) را زيارت كردى از من پيام به او برسان و بگو: يا رسول الله چه چيز على بن ابى طالب شما را خوش آمد تا آنكه دخترت فاطمه (س ) را به او تزويج كردى بزرگى شكمش يا باريكى ساق پايش يا بى مويى جلوى سرش و قسم داد او را كه اين پيام مرا برسان .
چون حاج موصلى وارد مدينه شد اين مطلب را فراموش كرد.
پس اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب ديد به او فرمود: پيام احمد بن حمدون را چرا نرساندى ؟
حاج موصلى از خواب بيدار شد به حرم مطهر رفت و پيام او را رساند و برگشت به منزل و خواب ديد اميرالمؤ منين (ع ) را كه دست او را گرفت و برد او را به منزل احمد بن حمدون و درب را باز كرد و سر او را با كارد بريد و كارد را با پارچه اى پاك كرد. و سپس آمد نزديك سقف درب خانه دست خود را بلند كرد و كارد را آنجا گذاشت ، پس حاج موصلى از خواب بيدار شد، مضمون صورت خواب را ياران او تاريخ گذاشتند و نوشتند.
حاكم موصل از خواب بيدار شد و براى رسيدگى به قضيه همسايگان احمد بن حمدون و پاره اى اشخاص ديگر را به حبس انداخت و از اين مطلب اهل موصل تعجب نمودند و سلطان نيز متحير مانده بود و همسايگان تا ورود قافله حاجيان از مكه در حبس ديدند، از سبب حبس آنها سؤ ال كردند گفته شد: كه در فلان شب احمد بن حمدون در خانه خود كشته شده و قاتل معلوم نشده است .
حاجى موصل به ياران خود گفت : صورت خواب را كه در مدينه نوشته بودند بيرون آوردند چون تاريخ را ملاحظه كردند شب قتل را با تاريخ خواب نامه موافق ديدند.
پس حاجى موصلى با ياران همگى به سوى خانه مقتول راه افتادند و پارچه خونين را در همان مكان با كارد مشاهده كردند بر همه آن ها صدق خواب معلوم شد و محبوسين رها شدند و اهل مقتول ايمان به ولايت پيدا كردند از الطاف خدا بر بندگانش .
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽