#داستان_زندگی 🌸🍃
سمانه
من که میخواستم قید آرش رو بزنم چرا حالا موندم ؟؟؟ اونا حرمتی واسه من و خونوادم نگه نداشتن .. اگه واسه آرش مهم بودم گازکش بی تفاوت از کنارم رد نمیشد .. خب منم بی محلی کردم .. شب با همه ی این فکرا خوابیدم.
صبح سرکارم خیلی شلوغ بود تازه مامان بهم زنگ زد گفت خواهره زنگ زده جواب میخواد چی بگم بهشون ! گفتم چقد هولن ؟؟ گفتم شماره منو بده میخوام با دادشش بیشتر صحبت کنم بعد گفتم سرم شلوغه گوشی رو قطع کردم ... نزدیکای ظهر بود مامان زنگ زد گفت مادر ِمن منکه سواد ندارم شماره بنویسم. گفتم پس چیکار کردی گفته شب زنگ بزنید !
وقت ناهار بود باز سروکله مجید پیدا شد اومد تو اتاق .. هیشکی تو اتاق نبود ! خودمو جمو جور کردم سلام کردم .. نشست ُ بدون هیچ حرفی زل زد بهم !!! هر جی میخواستم بیخیالش بشم معذب بودم .. گفتم : " فرمایش " گفت این غرورت رو میشکنم ! پا شد بیاد طرفم سریع پا شدم برم بیرون دستمو گرفت .... با چه وضعی خودمو کشیدم کنار رفتم طرف در ... لرزه ای به تموم جونم افتاده بود ُ گریه ای که رو صورتم میومد پایین ! وحشت کرده بودم .. چیکار میتونستم بکنم ! برم خونه نشین بشم ُ عذاب کشیدن خودمو خونوادمو ببینم یا بیام سرکاری که توش امنیت نداشتمو هر لحظه امکان داشت یه آدم از خدا بیخبر یه بلایی سرم بیاره ..
تو محیطی که همه منو به چشم بد نگا میکردن ! به چشم اینکه خودم اینجوریم که به این آسونی با اینکه رییسشون میدونسته مامانم دزدی کرده اما منو راه دادن تا بیام هم براشون کار کنم هم به قول خودشون....
رفتم تو اتاق ٬مجید با وقاحت تموم نشسته بود پاشم رو پاش گذاشته بود منتظر...
گفتم به قرآن قسم اگه یه دفعه دیگه این کار تکرار بشه شکایتت رو پیش بابات میکنم (خودم از حرف خودم خندم گرفته بود چه برسه به مجید!! ) خندید گفت : اونوقت عشقم به جرم تهمت زدن از کار بیکار میشه بعد از گشنگی هلاک بعد دوباره میاد التماسم میکنه که برگرد سرکارش ! پس نکن همچین با من !
گفتم آقای فلانی بگو باید چیکار کنم ؟ به خدا همینجوریشم مشکلات داره از پا درم میاره شما زخمی نباش روی زخمای دیگم !
ــ خودت خودت رو زخمی میکنی ! به خدا همه از خداشونه با من باشن اما تو داری واسم ناز میکنی !یه بوس یه دست دادن این مسخره بازیا رو نداره
ــ نه من واسه بوسیدن ساخته شدم نه دست دادن نه دوست شدن ! من فقط و فقط واسه حمالی کردن ساخته شدم واسه سیر کردن خودمو خونوادم ..
ــ نگو اینجور خانومی .. اگه ساخته نشده بودی خدا اینجوری بی کم ُکاست نقاشیت نمیکرد !
نمیدونستم به یه آدم نفهم چه جوری بفهمونم من نمیتونم ! نمیتونم راحت اجازه بدم .... راحت اجازه بدم باهام هر غلطی که میخوان بکنن
ــ آقای فلانی توروخدا دست از سرم بردارید .. من اونی نیستم که شما میخوایید .. یعنی نمیتونم اونی بشم که میخوایید !!
ــ من فقط میخوام دوستم بشی که بالخره میشی !! بعد ازاتاق رفت بیرون !
شکایتش رو پیش کی میکردم ؟میرفتم به کی میگفتم در صورتیکه به این حقوق لعنتیم نیاز داشتم .. باید چیکار میکردم .. تو این جامعه چه جوری میتونستم دوو ُم بیارم .. اینا همه علتی شده بودن واسه اینکه با علیرضا ازدواج کنم ُ از این جامعه ی لعنتی گورمو گم کنمو برم !!! همش چشم انتظار شب بودم تا جواب مثبتمو بهشون بدم .. دیگه خسته شده بودم از همه مهمتر از رفتارای وقیحونه ی مجید !!
شب خسته و کوفته رسیدم خونه ساعت ۹ خواهر علیرضا زنگ زد .. گفتم دوس دارم با برادرتون بیشتر آشنا بشم این شماره همراهمه لطف کنید بگید بهم زنگ بزنه ... خواهرش با خوشرویی باهام رفتار میکرد ُ همینا باعث میشد من دلگرم بشم ...
علیرضا همون شب باهام تماس گرفت ُ باهم حرف زدیم .. قرار گذاشتیم واسه فردا شبش تا باهم شام بخوریم ُ بیشتر آشنا بشیم ...
خوشبختانه اونروز مجید عصرش اومد هتل ُ زیاد وقتی نداشت واسه رژه رفتن رو اعصابم .. شب علیرضا اومد دنبالم .. واقعاْ آدم متشخصی بود گفت کجا بریم ! گفتم هر جا شما بگید !
تو ماشین یه مقداری از خودش گفت ُ گفت اگه واسه همسر آیندش مورد نداشته باشه باید دبی زندگی کنه رو کرد بهم گفت شما که با این موضوع مشکلی ندارم ؟! خودم مشکل نداشتم اما واسه مامان بابام نگران بودم گفتم خودتون از وضعمون خبر دارید درواقع نون آور اصلی اون خونه منم .. بابام یه روز کار هست یه روز نیس ! بودن من تو اون خونه یا لااقل تو این شهر خیلی مهمه ! گفت اگه ایشالا همه چیز حل بشه این مشکل حادی نیست ُ میتونه مامان بابا باهامون بیان ُهمونجا واسشون خونه بگیره ُکار پیدا کنه .. رفتیم یه پیتزافروشی ُ پیتزا سفارش دادیم ُ کلی من با اون پیتزاهه حال کردم ... دوس داشتم تیکه هایی که ازش مونده بود رو واسه مامان بابام بیارم .. آخه ما پول واسه پیتزا کم میدادیم ..
#ادامه_دارد....