#داستان_زندگی 🌸🍃
سمانه
اما اعتراف میکنم بهترین لحظه ها تو زندگیم تو همین دانشگاه گذشت ! کنار آرش .. وقتی که هنوز حرفی از ازدواج نبود ُ فقط لحظه هامون پر بود از عشق ....
نمیدونم چند ساعتی شد که پرسه میزدم .. رفتم کنار ماشین آرش نشستم چشم به راه ... بعد از چند ساعتی با چندتا از استادا اومدن بیرون .. میخواست چندتاشون رو تا یه جایی برسونه ! روم نمیشد برم جلو اما طاقت نداشتم رفتم جلو سلام کردم
آرش دهنش وا مونده بود من بدتر از آرش ... بعد دیدم استادا دارن نگا میکنن با یه لحن مودبانه ای گفتم : استاد کارتون داشتم میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .. آرش اومد یه کنار گفت اصن باورش نمیشد من ُ اینجا ببینه .. گفت به اینا قول داده تا یه مسیری ببرتشون ٬ بهم گفت منم تا یه جایی خودم برم زود میاد پیشم ...
ناامید اما امیدوارانه(!) رفتم !!! چقدر شکسته شدی گل ِ من ! قربونت برم ! دوس داشتم بغلش کنمُ تموم این روزای ِسخت رو ٬روی شونه هاش هق هق کنم ! حال ِیه عاشق رو فقط یه عاشق می فهمه !! تو ایستگاه نزدیک مسیری که آرش بهم گفته بود نشستم منتظر
بعد از یه مدتی آرش بهم زنگید و پیدام کرد .. سوار ماشینش شدم چه حسی بود بعد از اینهمه جدایی دوباره سوار ماشینش شده بودم
نمیدونستم چرا اونجام٬ چرا هستم ؟! ولی اینو میدونستم دوست داشتم باشم ! باشم پیش آرش ! کنارش .... آرش دستشو آورد جلو ! چرا این دستا واسم غریبه شده ؟؟؟ چرا دستم خشک شده نمیره جلو ؟؟؟ منکه آرزوم بود دستم تو دستاش باشه !!! خیلی سرد گفت:سردی ِدستات رو حس کردم ! بعد راه افتاد ... زبونم قفل شده بود نمیدونستم چرا اونجام ؟! آرشم ساکت بود
نمیدونم شاید روش نمیشد بپرسه چیکار داری ؟ چرا اینجایی ؟ منتظر بود قفل زبون ِمن باز بشه ... وقتی دید انگار من ساکتر از اونم گفت چه خبر ؟؟
خندیدم ٬ البته خنده که نه ! پوزخند زدم گفتم بعد از اینهمه بلا میگی چه خبر ؟؟ آرش چیکار کردی با خونوادم ؟! آواره شدیم .. ندار بودیم ندارتر شدیم .. بغضم ترکید ! این بغض ٬ بغض دلتنگیم بود ! بغض ِهیزی کردن مجید بغض ِحرفای علیرضا بغض فروش خونه ُ قهر کردن بابا !!
آرش یه گوشه نگه داشت
تموم حسم اشک شد .. ریخت تا آروم شه ... تنها کسی که میتونست آرومم کنه همون کسی بود که دلمو بُرده بود زندگیمو نابود کرده بود بابامامانمو پیرتر کرده بود... خالی میشدم تا آروم بشم .. خالی میشدم تا جای ِخالی شده پر شه از عذاب دوباره .. آرش هیچی نمیگفت آروم میگفت : همش تقصیر منه ! فکر کنم اونم بغضشو خفه میکرد با این جمله !
خیلی آروم شدم .. آرش میگفت همون تصمیم قبلی بهتره میگفت بیا عروسی کنیم بدون اطلاع خونوادش ! بعد بهشون میگه که کار از کار گذشته !! میگفت بعده ها آروم میشن ! میگفت مامانش خیلی دوس داشته من ُ اما شرایطمو نپسندیده که اونم درست میشه ! بهش گفتم میخوام فکر کنم ...
اونشب رفتم خونه اما یه روحیه ی دیگه ای داشتم چقدر سبک شده بودم .. بازم مجبور بودم بدقلقی بابا رو ببینم اما همون َم با وجود آرش واسم شیرین بود
بابا زیر لب غرولند کرد : معلوم نیس صبح تا شب کجا خودش علاف میکنه به فکر هیچی َم نیس !
تموم فکر و ذکرش این بود که برم دست بوسی ِ آقا مجید ُ برگردم سر کارم ...
اهمیتی ندادم رفتم بخوابم ُ به آرش فکر کنم ! به کسی که تموم سختیا رو با دیدنش آسون میدیدم ..
چند روز بعد باید خونه رو تخلیه میکردیم ُ هیجا رو پیدا نکرده بودیم هنوز .. بابا با اینکه باهام سرد رفتار میکرد اما روزا با هم میرفتیم خونه ببینیم واسه رهن ِکامل ! با اینکه پول کمی واسمون مونده بود اما چون رهن کامل میخواستیم شرایط سختی بود ! اما مامانم از یه طرف گیر داده بود با این چندرغاز یه جایی رو بخریم !! میگفت آدم یه خشت خونه داشته باشه بهتره ... اما با ده پونزده میلیون کجا بهمون یه خشت به اسم خونه میدادن ؟؟؟!!! یه جایی رو رهن کردیم ُ اسبابای ِزیادی نداشتیم تا اسباب کشی واسمون سخت باشه
روزا هم یه چند دقیقه ای آرش بهم میزنگید و کم و بیش از هم خبر داشتیم همین واسه من پر از امید بود ! همین که هست با هم خوبیم ُهنوز عاشق!!
شرایط همونطور که انتظار می رفت خیلی واسمون سخت شده بود ... مامانم دنبال کار بودُ بالاخره از طریق آرش تونست کار پیدا کنه ! تو دانشگاه تو قسمت آشپزخونه ش کار میکرد ! هر چند دل خوشی از آرش نداشت ُ نمیخواست زیر بارش باشه اما شرایط بدمون ایجاب میکرد که هر منتی رو قبول کنه ! بابا خبر نداشت از طریق آرش مامان مشغول به کار شده ... منم که در به در دنبال کار بودم ُ شبا باید غرغرای بابا رو تحمل کنم اینکه بیخودی دنبال کار نباشم ُمن آدم ِکاری نیسم ! تا یکی بهم پخی کنه بدوبیراه کنون میام بیرون !! تحمل میکردم همه ی بدخلقیاش ُ همه ی نق نقاش ُ به امید اینکه راضی بشه آرش بدون ِخونوادش پا جلو بذاره !!!
#ادامه_دارد....