💜🍃 سلام عزیزای دل من تمام مطالبی که می گذارید همه رو می خونم با غم شما ناراحت میشم و با خوشحالی شما خوشحال و براتون سر نمازم دعا می کنم می خوام یکم این گروه از یک نواختی بیرون بیارم بزارید تا براتون یک خاطره بگم که هر سال این موقع بیادش می افتم درست یکی دو روز دیگه روز معلم هستش خاطرم مربوط به اول دبستانم هستش قبل از گفتن خاطرم می خوام روز معلم به همه ی معلمین تبریک البته فرهنگیان این گروه تبریک ویژه . من سال ۶۹ کلاس اول بودم روستا زندگی می کردیم توی مدرسه ای ما دخترا و پسرا با هم میرفتیم مدرسه دختر یک طرف کلاس می نشستن و پسرا یک طرف دیگه همه با هم ۲۵ تا می شدیم و معلممون یک آقای بسیار مهربون خوش اخلاق اینم بگم که چون میز و نیمکت کلاسمون نداشتیم بچه ها سه نفری با هم می نشستن و اینکه من و پسر عموم هر دو کلاس اول بودیم و با هم توی یک میز می نشستیم خیلی هم با هم دوست و رفیق بودیم خلاصه اینکه اون سال مادربزرگ من مریض شده بود مجبور شده بود که هر ماه بره مشهد دکتر یک بار برای من سوغاتی یک بسته النگوی پلاستیکی رنگارنگی گرفته بود منم با خوشحالی دستم کردم رفتم مدرسه اینم بگم که من دختر بسیار با هوش چل چل زبون شیطون تمام معلما دوسم داشتن خلاصه النگوی هارو دستم کردم رفتم مدرسه هر روز یک دونه میشکست وقتی میشکست یک صدای خاصی می داد تا اینکه یک روز توی خونه گفتم چکاریه یکم از النگوها رو در بیارم که همه می شکنند و رفتم مدرسه اون روز خبری از شکستن النگوها نبود که زنگ آخر معلممون صدام کرد منم رفتم گفت کو النگو هات استینمو بالا زدم نشونش دادم اونم گفت یکی رو در بیار یکی رو در آوردم دادم دستش اونم تق شکوندش و بعد گفت بقیه رو هم در بیار همه رو در آوردم همه رو شکوند من ناراحت بدونه اینکه چیزی یا گریه کنم کیف و وسایلمو جمع کردم بدون اجازه رفتم بیرون توی راه خونه هی پسر عموم صدام می کرد اونم بنده خدا این اوضاع دید بدو بدو دنبال من می آمد اون روز پنجشنبه بود مثل الان نبود که پنجشنبه ها مدارس تعطیل باشن فقط صبح میرفتیم مدرسه چون ما هم صبح میرفتیم مدرسه هم دو ساعت بعد اظهر خلاصه جلو بچه ها و معلم گریه نکردم ولی توی خونه اینقدر گریه کردم که نگو تا شنبه شد من رفتم مدرسه سر کلاس که بودیم معلمم آمد ازم معذرت خواهی کرد دستی به سرم کشیدو یک بوسه هم بسرم زد از توی کیفش دو یا سه بسته از اون النگو هارو در آورد داد بهم منم اون موقع کلی النگو داشتم از خوشحالی می خواستم بال در بیارم خیلی خوشحال شدم اون آقای معلم سال دیگه هم معلم ما بود و سال بعدش انتقالی گرفت و از روستای مارفت یا بهتر بگم رفت شهر خودش گذشت ما از روستا آمدیم شهر زندگی می کردیم تا دو سه سال پیش که یک روز بعد اظهر توی بازار اتفاقی یک پیر مردی خیلی توجه امو به خودش جلب کرد به خودم گفتم این آقا همون معلم کلاس اول هستش دل زدم به دیا رفتم جلو سلام دادم بعد گفتم شما آقای فلانی نیستید اونم گفت بله شما منم خودم معرفی کردم اونم با دیدن من کلی خوشحال شد من که از دیدنش اونقدر ذوق کرده بودم که نگو بعد خیلی بهش اصرار کردم که بریم خونه ولی ایشون قبول نکرد گفتم خوب تا زمانی که کار پسرتون طول میشه بریم یک جا بنشینیم اونم قبول کرد چون پسرش شهرستان ما کار داشت اونم بخاطر اینکه دوباره می خواست محل خدمتشون ببینه آمده بود شهر ما بله با آقای معلم رفتیم یک کافی شاپی نشستیم و کلی از خاطرات مدرسه مون گفتیم و خندید از خاطره النگو ها بقول خودش النگو های تقی ازم پرسید حالا چکار می کنی منم گفتم که درسمو ادامه دادم الان ازدواج کردم بچه هم دارم و شوهرم مثل شما معلم هستش اون با خنده پرسید از زندگی کردن با معلم خوشحالی گفتم درست که شما فرهنگی ها قانونی خاص خودتونو دارید که نمی دونم بچه ها سر وقت باید بخوابن تا صبح سر حال برن مدرسه یا باید همیشه شیک و اتو کشیده و کت شلواری باید باشن ولی روی هم رفته مرد خوبیه اونم از ته دل خندید گفت هنوز مثل اون قدیما هستی بعدشم از هم دیگه خداحافظی کردیم ولی من از بس خوشحال بودم کلا یادم شده بود که شماره تلفن شو بگیرم بعد که آمدم خونه کل ماجرا رو برای همسرم تعریف کردم اونم با شوق به حرف گوش می کرد و درآخر بهم گفت که من به معلمت حسودیم شد چون تو بعد از اینهمه سال وقتی اون دیدی چقدر خوشحال شدی من با یک دلبری خاصی بهش گفتم شما خوبی وقتی شما اینقدر باز زن بچه هات خوب و خوش اخلاقی حتما با شاگرد هات هم خوب رفتار می کنی اونم ذوق زده شد ببخشید که خیلی طولانی شد ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽