#داستان_زندگی 🌸🍃
سمانه
با کلمه به کلمه های این حرفا داغون میشدم ! بیچاره آرش .. میفهمیدمش که چقدر جلوی ِهمکاراش خرد شده ! از روش خجالت میکشیدم ..
بیچاره آرش .. میفهمیدمش که چقدر جلوی ِهمکاراش خرد شده ! از روش خجالت میکشیدم ..
مجید بابا رو قسم داده بود که دراین باره به من چیزی نگه .. میگفت چشم و دیدنش رو ندارم اگه اینا رو بشنوم بدتر ازش بدم میاد .. به بابا گفته بود خالصانه ُ صادقانه دخترتون رو میخوام ُ با این شرایط بازم اگه ما هر شرطی بذاریم اون قبول میکنه .. گفته خودِ دخترتون پاک ُمعصومه ُ از این گرگا تو این جامعه کم نیستن دخترتون باید زود ازدواج کنه چون بَرورو داره و....
از مجید بیزارتر شده بودم از آرش خجالت میکشیدم از بابا انتظار نداشتم ُ دلم واسه خودم میسوخت ! واسه آینده م .. واسه گذشته م .. واسه اینکه تو این خونواده با این فرهنگ به این سادگی با این زود باوری به دنیا اومدم بزرگ شدم ... خونواده ای که یه روزی به سادگشیون افتخار میکردم حالا چوب این سادگیشون رو میخوردم .. خونواده ای که از خونواده ی آرش سوختن اما خودشون همون بلا ُهمون تهمت ُ به آرش زدن .. آبروش رو توی محل کارش بردن .. خرد شدن ِمنو دیدن ُ یکی دیگه رو خرد کردن ... باباش به من ناحق تهمت زد بابام بهش همون تهمت ُزد به ناحق !! جواب بدی رو بدتر جواب دادن ...
شب آرش بهم زنگ زد .. روی جواب دادن بهش رو نداشتم .. اما طاقت نداشتم اونور خط منتظرش بذارم .. جواب دادم اونقدر صداش گرفته ُ شکسته بود که خجالت منو زیادتر کنه .... !
خیلی حرف زدیم .. خیلی گریه کردم .. گفتم همه چیز واسه من تموم شده س ! دیگه روی نگاه کردن بهت رو ندارم .. گفت اما واسه اون هیچ چیز تموم نشده .. گفت اونقدر من واسش ارزش دارم که حرفای بی ارزش دیگرون واسش اهمیت نداشته باشه
آخ که چقدر با کلمه کلمه حرفاش عاشقتر میشدم .. چقدر بیشتر از هروقت دیگه دوسش داشتم ..
ــ حالا واقعاْ تعهد دادی؟؟؟
ــ آره .. نهایت از اون دانشگاه میام بیرون انتقالی میگیرم یه جای دیگه ..
ــ آخه اگه پروندت سیاه بشه جای ِ دیگه م رات نمیدن که !!
ــ الان دنبال کاراشم .. انتقالی میگیرم .. گفتم که ولت ننمیکنم ! سمانه قول بده تحت هیچ شرایطی تنهام نذاری .. ما باید بهم برسیم .. ما بدون ِ هم نمیتونیم زندگی کنیم ...
ــ آرش ... ممنونم هستی .. کنارمی .. بدون تو من دق میکردم ... د و س ت د ا ر م
گوشی رو که قطع کردم بازم به امید فردای روشن خوابم برد ....
صبح سرحال از خواب بیدار شدم .. نمیدونستم قرار بود امروز دیگه روزگار چه بلایی سرم بیاره ُ میخواد دیگه چه جوری اشکم رو دربیاره اما با وجود آرش ٬ عشقش همه چیز واسم آسون بود
مامان اومد تو اطاقم گفت میخوام با زندگیم چیکار کنم ؟ گفتم نمیخوام به خاطر خودخواهی بابا خرابش کنم .. گفتم آرش هنوز باهامه مامان٬ ما همو دوس داریم .. میدونم تو ُ بابا معنی دوس داشتن ُ نمیفهمید میدونم طبق رسوم ازدواج کردید ُ مجبور بودید با هم بسازید چون مامان باباهاتون اینجوری زندگی کردن . اما حالا همه چیز فرق کرده .. من ُ آرش عاشق همیم اگه از اون اول قرار نبود اینجوری بشه .. من واسه سرگرمی با آرش بودم ُ اونم واسه تفریح ... ! اما الان اوضاع فرق کرد ُ فهمیدیم ما واسه هم ساخته شدیم ...
مامان سری تکون داد ُ رفت بیرون . میدونم از حرفام هیچی نفهمید اما مهم نبود . من نباید زندگیم ُ خراب میکردم . مامان رفت سرکار ُ بابا تو خونه بود ... هی میخواسم برم طرفش ُ نگاه اخموش جلومو میگرفت اما غرورمو زیر پام گذاشتم رفتم طرفش .. رفتم ببوسمش .. با دست پَسم زد .. دوباره رفتم .. دوباره پس زدن دوبااااره ....
التماسش میکردم که اجازه بده بوسش کنم . گفتم بابا من غیر از توو مامان کسی رو ندارم .. بعد از خدا دلخوشیم شما دوتا بودین .. به خدا بد نشدم خراب نشدم چون تو رو داشتم مامان ُ داشتم .. پسم نزن بابا
ــ تا اون پسره رو داری ما رو میخای چیکار ؟؟؟؟ برو .. برو ننه بابات میخای چیکار ؟؟؟؟
ــ بابا قربونت برم همه جای ِخودشون .. تو واسم عزیزتری .. بابا ٬خونواده آرش یه غلطی کردن چرا پای خودش نوشتی ؟؟ خوشبختم میکنه لگد به بختم نزن تو رو خدا ...
ــ خودت بختت ُ لگدمال کن کار به ریش ِسفید ما هم نداشته باش .. برو .. اگه میتونی برو با اون پسره زیر یه سقف !کور شه کسی که نتونه ببینه خوشبختیت ُ !!!
بابا بلند شد بره بیرون . دستش ُ گرفتم گفتم بابا چرا اینجوری شدی ؟؟؟ دستش ُ کشید گفت چون بابات رو فروختی به اون پسر بی همه چیز !!!
رفت بیرون ! بابا بدرقم عوض شده بود ُ عجب سیاستمداری بود این مجید !!! چه جور تونسته بود اینجوری رو بابا مسلط بشه ُ روش نفوذ داشته باشه! اهمیت ندادم .. مهم من ُ آرش بودیم همین ُ بس !
#ادامه_دارد....