شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی 🌸🍃 سمانه با کلمه به کلمه های این حرفا داغون میشدم ! بیچاره آرش .. میفهمیدمش که چقد
🌸🍃 سمانه نزدیکای ظهر آرش بهم زنگ زد ُ بعد از کلی حرف بهم یادآوری کرد که عاشقمه ... گفت داره اقدام میکنه واسه کارای انتقالیش ُ خونوادش دارن رو مخش میرن واسه چی میخواد واسه شهرستان انتقالی بگیره ُ موقیعت خوبش رو از دست بده ... گفتم چی بهشون گفتی ؟؟ گفت هیچی نگفتم ُ هر چی احترامشون رو نگه داشته دارن سوءاستفاده میکنن ُ تو زندگیش دخالت میکنن .. آرش گفت میخواد از دخالت خونوادش کم کنه تا بعده ها واسه زندگیمون مشکلی پیش نیاد ..و کلی حرفای قشنگ قشنگ که با حرفاش زندگی میکردم به امید زندگی با خودش !! شب مجید ُ بابا باهم اومد خونه !!!! ... رفتم تو اطاقم ! مجید وقیحانه اومد تو اطاقم درم بست !!!! وای که این بشر عجب حیوون صفتی بود که غیرت بابا رو هم زیر سوال برده بود !!! ــ تا نزدم تو گوشت گورتو گم کن ! چی تو گوش بابای ساده ی من خوندی که اینجوری بی غیرت شده ؟!! اومد حرف بزنه اجازه ندادم دروباز کردم رفتم بیرون . مامان بابا هم تو سالن داشتن بحث میکردن ــ ینی اینقدر ازم سیر شدی ؟؟؟؟ ینی اینقدر بی پولی بهت فشار اُورده که غیرتت ُ به حراج گذاشتی ؟؟؟ ــ خفه شوووو ! با بزرگترت درست حرف بزن .. تو چی ؟؟ خیلی غیرت داری که با بابای پیرت اینجوری داری حرف میزنی ؟؟ برگشتم طرف صدا .. مجید بود !! گفتم تموم بی غیرتی منو بابام از گور تو بلند میشه .. رفتم طرف در ! درو باز کردم ُ گفتم واسه همیشه برو گمشوووووو تا نه من بی غیرت بشم نه بابام ... دیدم بابا بدون هیچ حرفی رفت بیرون ! صداش زدم جواب نداد ! مجیدم یه نگاهی بهم کرد ُ سرش و تکون داد ُ رفت دنبال بابا ... مامان نشست وسط سالن به گریه کردن ُ خودش ُ زدن ُ مرگش ُ از خدا خواستن ... مامان مینالید ُ منم گریه میکردم  مخم هنگ کرده بود بین ِخوب بودن ُ بد بودن گیر بودم ! چی میتونستم باشم تو این اوضاع ؟؟ چه جوری بمیرم ؟ جرأتش ُنداشتم خودمو بکشم اما این جرأت ُتو خودم دیدم دلمو ٬ قلبمو ٬ عشقمو تو وجودم بکشم ... باید به خاطر بابام از خودم ٬ عشقم ٬ زندگیم میگذشتم چون جبر روزگار اینجوری میخواست ! رفتم طرف گوشیم ! به مجید اس ام اس دادم بابا رو برگردون با یه جعبه شیرینی .. فردا بریم محضر ! جوابی نگرفتم ..  رفتم یه آب قند درست کردم دادم دست مامان ... نفسش بالا نمیومد .. اون چه گناهی داشت .. مامان معصومم چه گناهی داشت که یه عمرررررر با بی پولی بابا سوخت ُ ساخت به امید اینکه خوشبختیش رو تو چشمای دخترش ببینه اما دخترش بیجا عاشق شده بود !  دخترش گمون میکرد آدمه ! حق داره عاشق باشه حق داره زندگی کنه حق داره خوشحال باشه ! اما این دختر هیییییچ حقی نداشت ! باید میسوخت همونجوری که مادرش ساخت!  ساعت نزدیکای ۲ شب شده بود ُ از بابا خبری نبود .. به مجید زنگ زدم جواب نداد ... مامان دور خودش میچرخید ُ میگفت این پیرمرد کجا رفته ؟؟؟ خودمم بدجور نگرانش شده بودم اما یه جورایی میگفتم پیش مجید ِ ...  میخواستم برم دنبالش که مامان نذاشت گفت نصفه شبی کجا میخوای بری ... تا صبح پلک نزدیم ... برای هزارمین بار به مجید زنگ زدم .. گوشی رو برداشت ! خیلی مغرورانه برخلافه " جانم " ِ همیشگیش گفت " بفرما " ــ سلام ٬ بابام پیش شماس ؟؟ ــ نخیر ــ دیشب تا حالا خونه نیومده شما دنبالش رفتید خبر ندارید کجا رفته ؟؟؟ ــ نترس .. کسی کار به بی غیرتا نداره ! برمیگرده .. گوشی رو قطع کردم .. عجب آدمی بود این مجید ! حتمنی با اس ام اس َم اینجور شیر شده بود ُ با غرور حرف میزد ... دلم به شور افتاد مامان اون روز نرفت سرکار رفتیم دنبال بابا ... کجا میرفتیم ؟؟؟ چیکار میکردیم ؟؟ منو مامان آواره پارک و خیابون بودیم به امید دیدن بابا ... چقدر دربه در شده بودیم چقدر تو خیابون گشتیم ظهر دست خالی ُناامید برگشتیم خونه .. مامان زار میزد ُ انگار یه امیدی بهم نوید میداد بابا جاش امن ِ پیش مجید !!! باز به مجید زنگ زدم .. مغرورتر از صبح حرف میزد ُ میگفت به من چه ؟؟ منو از خونه تون پرت کردی بیرون حالا بابات ُ از تو جیبای ِ من میخوای ؟؟؟ آرش بهم زنگ زد . جریان ُ بهش گفتم گفت نگران نباشیم حتماْ پیش مجید ِ .. آرشم عقیده داشت بابام بدون اجازه مجید آب نمیخوره گفت به مامانمم بگم نگران نباشه ُ بیاد سرکارش رییس دانشگاه صداش دراومده... یه ۲۴ ساعت کامل از بابا خبر نداشتیم ُ مامان تو این ۲۴ ساعته پیرتر شد ... گفتم برم خبر بدم آگاهی گفت زشته .. درو همسایه ُ فامیل میفهمن خوبیّت نداره ... ! گفتم باباجون گور حرف فامیل ُ بقیه میرم خبر میدم .. مصمم بودم برم که آرش زنگ زد ُ گفت یه روز دیگه صبر کنیم .. بهم گفت مطمئن باش بابا جاش امنه ... .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽