#داستان_زندگی 🌸🍃
سمانه
.. دنیای دخترا رو خوب درک میکرد .. احساساتشون رو ... میخواستم جبران کنم کارایی که مادرم در حقم نکرد ُنتونست بکنه ! اما من میتونم ُ میکنم .. دخترم نباید به هیچ عنوان حسرت بخوره ..
رفتم زیر نظر پزشک .. شش هفته م بود .. ینی یک ماه و نیمم بود .. با رشدش جون میگرفتم .. دیگه یه ذره هم نه به آرش فکر میکردم نه به مجید .. مجید مسافرتای شمالش رو تنهایی میرفت ُواسه من دیر اومدنش .. مست کردنش یا هر غلطی که میکرد مهم نبود ! مهم بچه ای بود که مال ِمن بود .. تو وجودم شکل گرفت ُ هیچوقتم اجازه ندادم یه ذره به دوست داشتنش شک کنم .. اینکه بچه ی مجید ِ.. خون اون تو رگاش ِ یا ....
از ظاهرم همه متفق القول بودن که پسر ِ... همه میگفتن خوشگلتر شدی ... یا تغییر نکردی ... نمیدونم چرا خودمم حس میکردم بچه م پسر باشه ... واسه مجید مهم نبود ! میگفت اگه دختر باشه خوشگلیاش به تو بره معرفتش به من .. اگه پسر بود خوشگل زشتیش مهم نیس مهم اینه مثه باباش باشه .. در کل مجید کلی ذوق بچه رو میکرد .. با اومدن بچه رفتار بچه گونه ی مجید رو به وضوح میدیدم ..
روز به روز شکمم میومد بالا ُ من وجود نازنینم رو حس میکردم .. روز به روز عاشقتر میشدم .. همه مشکلاتم همه ناراحتیام همه مسائل ُ فراموش کرده بودم ُ به بچه م فکر میکردم .. اولین بار وقتی حرکتش رو حس کردم با مجید یه دعوای سفتی میکردیم
یه شب با هم مثه همه ی بحثای دیگه مون بحث کردیم .. سر مجید داد زدم گفتم از زندگی نکبتت میرم بیرون .. گفت الان برو .. ساعت ۱۲ شب بود . گفتم فردا صبح میرم .. مچ دستمو گرفت گفت الان برو .. اونقدر غرور داشتم که بخوام همون شب از خونه بزنم بیرون .. پاشدم برم که انگاری یه پروانه تو شکمم بال بال میزد .. آتیش گرفتم .. نمیدونم انگار بچه م حس کرده بود
آخه تو چه گناهی داری دلبندم .. رفتم یه لیوان آب خوردم ُ بی تفاوت رفتم رو تخت خوابیدم .. مجید هیچی نگفت ... سعی کردم گریه هم نکنم .. بعد از اون خواب بدجور به بچه م وابسته شده بودم ُنمیخواستم کوچکترین عذابی بکشه !
واسه اولین بار رفتم سونو ... دل تو دلم نبود .. مجیدم همراهم بود .. نمیدونم چرا یه جورایی واسم جا افتاده بود این فنقل پسره !!! تنم یخ کرده بود .. دست میکشیدم رو شکمم ُ میگفتم مامانی از امروز میفهمم تو چه گلی هستی .. دختری که بشی مونس مامان یا پسری بشه مرد مامان ؟؟!!
رفتم داخل ... خانوم دکتر همه چیز جنین رو نرمال گفت .. گفتم : جنسیتش .. جنسیتش مشخصه ؟؟؟
ــ بععععععله ... صبر کن .. فکر کنم دختره !! بذار از جلو ببینم
دل تو دلم نبود .. اونقدر همه میگفتن بی برو برگرد بچه ت پسره که توقه نداشتم
ــ بله / دختره ..
از اطاق اومدم بیرون .. جالب بود صدای اذان بلند شد .. اذان مغرب بود که فهمیدم این فرشته کوچولو دختره ... مجید هولتر از من اومد جلو گفت چیه ؟؟؟
ــ باورت میشه ؟؟ دختره !!
مجید ذوق کرد .. دختر پسریش واسش فرقی نمیکرد .. یه جعبه شیرینی گرفت رفتیم خونه مامانش اینا ... مجید با ذوق بچگونه میگفت موشتولوق بدید تا بگم بچه چیه .. مامانش میگفت موشتولوق نمیخواد از حالتای زنت مشخصه که پسره ... وقتی فهمیدن چیزی به روم نیووردن ولی تابلو بود که دلشون پسر میخواست .. میگفتن پسرمون تکه باید یه پسر بیارید که نسلمون منقرض نشه !!
از اون روز ساینار صداش میزدم بی اینکه به مجید چیزی بگم ... منو ساینار باهم قرآن میخوندیم .. نماز میخوندیم .. حالا که فهمیده بودم دختره بیشتر بهش احساس نزدیکی میکردم .. انگار خودم ُتو ساینار میدیدم .. باید یه سمانه ی دیگه با یه چهره ی دیگه با یه اسم دیگه متولد بشه ! نباید سختی ببینه یا بکشه همش باید شاد باشه شاد زندگی کنه .. شبایی که مجید میرفت دنبال مسافرت ُتفریحش منو ساینار تک و تنها تو اون خونه میخوابیدیم .. هرچی مامان غرغر میکرد تنها نمون .. اما من به گوشم نمیرفت .. تنهایی رو با دخترم دوس داشتم ...
با حرکتش با تکوناش زندگی میکردم .. آرش رو به کل فراموش کرده بودم .. ساینار بهترین بهانه واسه زندگیم بود .. کسی بود که جای خالی آرش رو واسم پر کرده بود .. اونروزا بدون آرش زندگی واسم مرگ بود این روزا ساینار ...
با مجیدم یه روز خوب بودم ده روز بد که اهمیتی نمیدادم .. اما انصافاْ خیلی ذوق بچه رو میکرد ..
ــ اسمشو چی بذاریم ؟؟ الناز دوس دارم .. یا پریناز .. اصن هرچی نازه توش دوس دارم
ــ سمانه تکون خورد .. به جان خودم تکون خورد ..
از ذوق کودکانه ش خندم میگرفت
اما نه اون نه من خبر نداشیتم قرار ساینار بی پدر بشه ! قراره مجید محروم بشه از دیدنِ بچه ای که داره تکوناش رو میبینه ..
#ادامه_دارد ....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽