#بخش_هفتم
بعد از ناهار تو حیاط مشغول شستن ظرفها بودم که دیدم در حیاط و زدن، با لباس خیس و دستای کفی درو باز کردم دیدم مادر آقاس، ظرفهارو که دید چشماش زد بیرون گفت چه خبره
گفتم دوستای راضیه خانوم اومدن
چادرشو زد زیر بغلش گفت راضیه خانوم غلط کرده
رفت داخل و بلند بلند شروع کرد به راضیه حرف زدن دوستای راضیه بلند شدن رفتن و راضیه هم گریش بند نمیومد
مادر آقا به من گفت پاشو پاشو بریم تا عباس بخواد بیاد این یه بلایی سر بچه ی تو میاره
منم تند تند جمع کردم از ترسم فقط یه نیم نگاه به راضیه انداختم دیدم داره با ناراحتی و زیر چشمی نگاهم میکنه
رفتم خونه مادر آقا و فرداش آقا اومد خونه با عصبانیت گفت سه روز رفتم نتونستین کنار هم سر کنین
مادرشم نشست همه چیو گفت آقام به من توپید گفت مگه من نگفتم مراقب باش
گفتم آقا وقتی راضیه خانوم میگن من چیکار کنم نمیتونم انجام ندم که سبزی هارو هم اگه پاک نمیکردم خراب میشدن
اینا رو که گفتم بلند شد گفت کار دارم یکی دو ساعت دیگه میام
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••