#داستان_زندگی 🌸🍃
عاطفه
باهاش قرار گذاشتم تا اعتمادشو جلب کنم آره چند بار دیدمش ولی نه به قصدی جز رفتن به خدا دوسش ندارم فقط ازش استفاده کردم تا برام دعوت نامه بفرسته
هر چی هم اون ابراز علاقه میکرد من بهش جوابی نمیدادم به جون بابا سروش فقط برام یه طعمه بود برای رسیدن به...
بی اراده بی اختیار دست مو بلند کردم و کوبیدم توی صورت فاطمه
فاطمه جا خورده در کسری از ثانیه چند قدم عقب رفت بهت زده دستشو گذاشت روی صورتش
همونطور که چونم می لرزید با صدایی مرتعش گفتم
نتیجه تربیت من اینه؟ این همه وقاحت؟
از چشم های خیس منه مادر نه
به اطراف اشاره کردم و گفتم
از حضور این آدم ها خجالت نکشیدی؟
مریم یه قدم برداشت سمت فاطمه و شاکی گفت
عاطفه
به اسماعیل نگاه کردم و گفتم
به خدا پیش تو که چندین و چندسال دانش آموبودی آب شدم من شرمندم اسماعیل منه مادر خطاکار شرمنده ام که دخترم اینقدر وقیح تو منو ببخش
قلبم طوری تیر کشید که باعث شد زانوهام خم بشه
روح الله فوری اومد سمتم و گفت
آبجی خوبی ؟
دستمو به دیوار زدم و گفتم
حال این مادر دل شکسته دیگه محال خوب بشه...
پتو رو کشیدم روی صورتم حتی نور مهتاب اذیت می کرد
این قدر خسته بودم که انگار عین اون روزها تمام مسافت روستا تا شهر رو با قاطر طی کرده بودم
صدای باز شدن در باعث شد چشم هام روی هم بفشارم و حتی زیر پتو وانمود کنم که خوابم
سروش لبه به تخت نشست و گفت
توی همه این سالها نشده از هم بپرسیم چیشد که عاشق هم شدیم امشب می خوام فرض کنم تو این سوال رو از من پرسیدی و من می خوام برات بگم چی شد که عاطفه بانو شد همه زندگیم
اهی کشید و گفت
یادمه اولین بار وقتی مخاطبت قرار گرفتپ که اومده بودم مرخصی سربازی تا به کوچه رسیدم ریز ریز و آهسته چیزی گفتی که اصلا نفهمیدم با منی یا نه خیلی تند و سریع طوری که راستش اصلا درست نفهمیدم گفتی برم امامزاده
خنده کوتاهی کرد و گفت
اونروز با خودم فکر کردم این دختره اصلا بلد نیست حرف بزنه ولی دومین بار وقتی انباری مسجد روآتیش زدین و اومدی دست زخمیمو بستی و با جسارت و طعنه گفتی کسی چیزی نفهمه فهمیدم نه حرف زدن بلدی فقط حاضر نیستی با نامحرم جماعت هم کلام بشی
دوباره خنده کوتاهی کرد و گفت
به جاشاون روز با خودم فکر کردم چقدر بد اخلاق و بی جنبه ای
سومین بار هم که شب مهمونی توی خونمون بود که تو گفتی هدفت باسواد کردن بچه های روستاست و من گفتم این کار امکان نداره اما تو یه جوری با اعتماد و پر جذبه مقابل همه گفتی هر کاری از دستت بر بیاد انجام میدی که به غیرتم برخورد
با خودم گفتم عجب دختر سرسختی پس چرا نمیشه این دختر عزیز خانم رو دقیق شناخت
گیج شده بودم رفت و آمدت به اداره تلاشت برای گرفتن اون نامه حتی وقتی بغض کرده گفتی اداره راضی نشده نیرو بفرسته روستا ذهنمو به هم ریخت
به عنوان بازرس همراهت اومدم چون فقط میخواستم بدونم اونجا چی داره که تو اینقدر بهش اهمیت میدی و از خونه و زندگیت گذشتی
میخواستم بدونم اونجا کجاست که باعث شده دختر ته تغاری عزیز خانم رو زبانزد نهضت کنه
تو اونطرف برکه نشستی و از آرزوت گفتی
هوا تاریک اما اون شبه روستا عجیب مهتابی بود
اونجا بود که برای اولین بار به صورتت نگاه کردم
به نقشی از صورتت که روی آب زیر نور مهتاب خودنمایی میکرد
انعکاس برق چشمهای شهلاییت قلبم رو تکون داد
صورت گرد سفیدت که معلوم بود ترس از شنیدن صدای سگ ها گونه هاش رو اناری کرده
دنباله موهای حنایی بلندت که ناخواسته از زیر روسری کوتاه سفید گل گلیت بیرون زده بود
تو هم حرف زدن بلد بودی هم خوش اخلاق بودی هم با جسارت و با غیرت
اون شب واضح تورو فهمیدم
برگشتم اداره ولی فکرت و نقشت از ذهنم بیرون نرفت که نرفت
تعریف و تمجید های مامان و مائده هم از تو بهش اضافه شده بود راستش اولش تلاش کردم بتونم برای کمک بهت یه نیرو بفرستم روستا ولی اَد همون روزی که اداره قبول کرد پشیمون شدم
چرا پشیمون شدم ؟چون قلبم آروم نمی گرفت دلتنگت شده بودم دلتنگ اون عاطفه ای که قلبم رو قلقلک داده بود و ذهن و عقلم رو با یک هدف بزرگ روبرو کرده بود
از بازرسی انصراف دادم و با هر ترفندی که بود به عنوان معلم نامه گرفتم برای اومدن به روستا
سروش مکث کرد و گفت
یادته توی بیمارستان چی بهم گفتی؟ گفتی خدا کنه کسی باشه توی این مدتی که نیستی به بچه ها کمک کنه فردین بازیم گل کرد کارهای ناتمام زیادم رو یک روزه تموم کردم و راه افتادم سمت روستا
دلم میخواست وقتی میای همه چیز روی روال باشه هر کاری میکردم به خاطر خوشحالی تو بود
اما تو همون ۲-۳ ماه نبود تو بچه ها و اهالی اینقدر به من لطف و محبت کردن که شدن جزئی از هدف زندگیم
درسته وقتی برگشتی باهام تلخی کردی و از دیدنم خوشحال که نشدی هیچ شاکی هم شدی ولی من عاشق همین دختر شده بودم دیگه
دختری که قوی بود و شریکی برای محکم بودنش نداشت
#ادامه_دارد