#داستان_زندگی 🌸🍃
عاطفه
دختری که قوی بود و شریکی برای محکم بودنش نداشت
چنان با جذبه سوار به قاطر رفتی شهر پی کارهای راه اندازی مدرسه که راستش ترسیدم.اونروز فهمیدم به دست آوردنت به اون آسونی ها هم که فکر میکردم نیست
آهی کشید و گفت
یک دیوار بین کلاسهامون فاصله بود اما همین که صداتو میشنیدم دلم پر میکشید برای داشتنت
آرزوم شده بود برای یک بار هم که شده نگام کنی تا من مستقیم بتونم توی چشمات زل بزنم و رنگ چشم هاتو تشخیص بدم
خندید و گفت
آدم عاشقه دیگه هرشب کنارم تصورت می کردم به خودم قول داده بودم از روزی که مال من بشی عین یک برگ گل باهات رفتار کنم
دست بکشم روی موهای حناییت و کنار گوشت آهسته زمزمه کنم خیلی دوست دارم عاطفه بانو
چند لحظه ای ساکت شد اما دوباره ادامه داد
خبر نداری اما اون بارونی که اون شب توی راه روستا تنت کردی رو نگه داشتم اون پرده اتاقت اون آسمون دست سازی که درست کرده بودی اون مهتابی که اون ستاره هارو روشن میکرد شدهمه زندگی من
روزی که چاقو خوردم کامل احساس کردم که نه دیگه تمومه دارم میرم ولی یک آن یک لحظه صدات صدایی که با گریه گفت به خاطر من هم که شده برگرد رو شنیدم
انگاری توی برزخ بودم اما همونجا بود که بهم ثابت شد عشق قدرت جنگش خیلی بالاتر از این حرفهاست
وای نمیدونی اون لبخندت وقتی توی بیمارستان بعد به هوش اومدنم بهم گفت خدا نکنه چقدر بهم چسبید انگار همه دردها مو شست و برد
اما آرزوی داشتنت بی تاب ترم کرد برات تو یه تکه کاغذ نوشتم آنقدر شوق به دیدار تو دارم که خدا میداند دادم دست همین روح الله که بیاد بده بهت
تا پتو رو از روی صورتم پس زدم سروش دستی به چشمهاش کشید و گفت
اگر بهت بگم شب نامزدی نمیتونستم ببخشمت دروغ نگفتم
دیر رسیدم چون توی خیابان راه می رفتم و به این فکر میکردم که تو چی؟تو هم واقعا دوستم داری؟ تو تونستی بهم دل بسپاری یا نه هنوزم منو همون غول بی شاخ و دم میدونی
برگشت نگاهم کرد و گفت
به روح عزیز خانم که میدونی چقدر برام با ارزشه از همون شبی که شریک زندگیم شدی تا همین الان که دارم باهات حرف میزنم سر سوزنی از عشقم بهت کم که نشد هیچ هزار برابر هم شده
سر تکون داد و گفت
همه تلاشم رو کردم توی ذهنت یه سروش جدید نقش ببنده سروشی که گذشته رو از یادت ببره ولی تو یه خورده قدر نشناسی کردی
عیبی هم نداره به قول مریم خانم عاطفه است دیگه ذهن خوبی داره ولی امشب بعد مدتها بازم احساس می کنم نمیتونم بابت حرف های تلخت ببخشمت
لبخند غمگینی زد و گفت
از جانب خودم نمیدونم برای چندمین بار اما ازت می خوام منو بابت اشتباه گذشتم ببخشی و اینو بدونی من هنوزم پی جبرانش هستم
بلند شد و گفت
من سر حرفم هستم عاطفه نمیزارم اشتباهم به تو و خانوادمون آسیبی بزنه بعد این همه مدت کنار هم بودن برای یک بار دیگه هم که شده بهم اعتماد کن
تا خواست از اتاق بیرون بره صداش زدم
سروش
بلند شدم روی تخت نشستم و گفتم
من اگر بازم به گذشته برگردم انتخابت میکنم
میشه منم از جانب خودم برای اولین بار اما از تو بخوام منو بابت حرفهای تلخم ببخشی؟ شاید متوجه نشده باشی شایدم دیر گفتم اما می خوام اینو بدونی عشقی که از تو توی قلبم هست هزار برابره.
تا با لبخندی غمگین، با چشم های بسته سر تکون داد خودمو به آغوش امنش رسوندم و زمزمه کردم
منو ببخش...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽