#بخش_اخر
فردای اون روز رضا و پدرش اومدن خونمون و منو از بابام خواستگاری کردن
آخ که نمیدونید چه حالی داشتم، خوشحال بودم در عین حال غمگین بودم که اون همه سال از عشقم دور بودم...لحظه به لحظه با روحش حرف زده بودم و حالا میدیدم زندست
خلاصه بابام خیلی زود قبول کرد قرار شد هرچه زودتر عقد کنیم
روز عقدمون بهترین روز زندگیم بود تو پوست خودم نمیگنجیدم، تا حالا شده بعد از سالها به آرزوتون برسید؟
من اون روز بعد از سالها به تنها آرزوی زندگیم رسیده بودم و واقعا خوشحال بودم
وقتی رفتیم محضر رضا زیر گوشم گفت صفیه سر عقد دعا کن عمر طولانی داشته باشیم کنار هم خوشبخت باشیم
منم چشمامو بستم و از ته دل عمر طولانی کنار رضا از خدا خواستم
بعد از خونده شدن خطبه عقد، سودابه زد زیر گریه، من میدونستم وجدانش عذابش میده
وقتی اومد بغلم کرد و تبریک گفت زیر گوشش گفتم سودابه من بخشیدمت، میدونم سالها منو از عشقم دور کردی اما همونطور که خدا یبار دیگه عشقمو بهم بخشید منم تورو میبخشم
محکم بغلم کرد و گفت صفیه من پشیمونم، همون سالهای اول پشیمون شدم اما بازم نتونستم بهت بگم، من میترسیدم تو زودتر عروسی کنی و من بمونم بدون شوهر
گفتم خب چرا وقتی شوهر کردی بهم حقیقتو نگفتی؟
جوابی نداشت بده فقط گفت تو منو ببخش من اشتباه کردم
گفتم باشه میبخشمت خدا هم تورو ببخشه
بعد از اینکه محرم شدیم بابام گفت بهتره عروسی بگیریم اما من قبول نکردم دیگه طاقت نداشتم حتی یه روز ازش جدا باشم
همون روز به بابام گفتم عروسی نمیخوام و از راه محضر رفتم خونه رضا
بابام یه هفته بعد جهازمو برام فرستاد، بابای رضا هم تو خونشون یه جشن کوچیک گرفت و ما زندگیمونو شروع کردیم.
الان ۲۱ سال از عروسیمون میگذره و دوتا پسر داریم، هنوز عاشق همدیگه هستیم
رضا تو سالهایی که ازم دور بود به نویسندگی رو آورده بود و داستان اون سالهای دوریمونو نوشته بود، اما قصد چاپ کردن نداره
ما الان خوب میدونیم چقدر زمان ارزشمنده و قدر ثانیه به ثانیه عمرمونو میدونیم و سعی میکنیم خوشبخت زندگی کنیم.
از اینکه وقت گذاشتید و داستانمو خوندید ازتون متشکرم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••