#ادامه🌻🍃
زینب وار بایستم و راهت را ادامه دهم. پدری که پسرش را نذر امام زمان (عج) کرد دیگر وقتش رسیده بود که مسافر تو راهی از راه برسد. جنگ بود و پدر یک پای دلش در میدان مبارزه و یک پای دیگرش پیش آن مسافری که قرار بود 13 آبان بیاید. ساعت ده شب در بیمارستان پارس اهواز خبری به گوش حاج عبدالکریم می رسد که نوزاد و مادر حالشان خوب نیست. کاری از دست پدر بر نمیاید جز آنکه دعا کند. وضو می گیرد و به سمت نماز خانه بیمارستان می رود. تنها چیزی که در آن زمان به ذهنش می رسد نماز استغاثه به درگاه امام عصر (عج) است. دو رکعت نماز حاجت می خواند و به امام عصر متوسل می شود تا نوزاد و مادرش هر دو صحیح و سالم باشند. پدر دل توی دلش نبود مرد جنگ بود و از خدا هم خواست فرزند اولش پسر باشد تا اگر شهادت نصیبش شد، پسر مراقب خانهو خانواده اش باشد. دعای پدر در آن شب دلشوره برآورده می شود و صدای گریه نوزاد پسری ساعت یک و نیم شب 14 آبان سال 62 فضای بیمارستان را پر می کند. حاج عبدالکریم سجده شکر به جا می آورد بنا به عهدی که به امام زمان (عج) بسته بود نام پسرش را مهدی می گذارد. پسر می شود نذر امام زمان اروحنا له فداه. خاطره بازی با شهید مهدی طهماسبی دوشنبه شبها سال 81 تا 84 دانشجوی دانشکده افسری سپاه در شهر اصفهان بود. آنجا شده بود مسئول برگزاری هیئت هفتگی گردان. هیئت دوشنبه شبها بود. وقتی می رفتیم هیئت می دیدیم قبل از همه می رفت مکان هیئت را تر و تمیز می کرد و همه چیز را آماده برگزاری هیئت می کرد. سیستم صوت را هم تنظیم کرده بود و خیلی وقتها خودش زیارت عاشورا می خواند تا روضه خوان بیاید. علاقه زیادی به ذاکری سیدالشهدا علیه سلام داشت. موقع عزاداری هم کم نمی گذاشت. شهید مهدی از گریه کن ها و دل سوخته های اهل بیت (ع) بود. قدمگاه هر وقت می خواستم به قدمگاه خضر نبی در کوه خضر بروم، شهید مهدی طهماسبی همراهم می آمد. چون را طولانی بود و پیاده روی زیاد داشت، شهید مهدی همیشه بین راه با شوخی و خنده حرف میزد تا اینکه خستگی مسیر را حس نکنیم. اما این بار بعد شهادت مهدی که خواستم به زیارت خضر نبی بروم مهدی دیگر نبود، تنها بودم. به اهل خانه برای اینکه با من در این پیاده روی همراهی کنند گفتم: اگر به زیارت بیایید حاجتتان برآورده می شود. در همین موقه امیر محمد پسر بزرگ شهید مهدی دستم را گرفت و گفت مرا با خود ببر. با امیر محمد جان راهی شدیم به پله اول که رسیدیم دستم را گرفت و گفت: یادته همیشه بابا مهدی دستت را می گرفت؟ گفتم آره. بعد با لحن معصومانه ای گفت: راست گفتی هر کسی به زیارت برود هر آرزویی داشته باشد برآورده می شود؟ من هم گفتم بله. گفت: می دانی چرا با شما آمدم؟ گفتم نه پسرم. گفت: امده ام دعا کنم به خدا بگویم خیلی زود بابا مهدی سالم سالم سالم برگرده به خانه. شما هم دعا کنید تا بابا سالم به خانه بیاید. (راوی: عمه شهید) مهدی هم کربلایی شد... سه روزی که از آمدن مان به سوریه می گذشت، خیلی کم حرف شده بود. یک جا می نشست و به دور دست ها خیره می شد. چه نشانی در آن دور دست ها می دید، نمی دانم اما دائما به دوستان می گفت: من شهید می شوم. یک روز مهدی بابت بازدید و سرکشی از یک موقعیت به خط فرستاده شد. چیزی نگذشته بود که بی سیم زدند و گفتند یک ماشین مهمات مورد اصابت موشک تاو قرار گرفته است و دو نفر از رزمندگان نجبا و یک ایرانی هم به شهادت رسیدند. مطمئن بودم که مهدی شهید نشده بود چون موقعیتی که مهدی را فرستاده بودم با موقعیتی که گزارش کرده بودند، یکی نبود. گفتند از شهید ایرانی فقط یک پلاک مانده است. از نیروهای ایرانی که با مهدی اعزام شده بودند شماره پلاک را پرسیدم تا مطمئن شوم ردیف پلاک یکی هست یا نه! اولین و دومین پلاک یکی نبود. نفس راحتی کشیدم. پلاک سوم ردیفش با پلاک مهدی نزدیک بود. الله اکبر، یکدفعه جا خوردم اما استعلام کردیم بله! متعلق به مهدی بود. مهدی هم به آرزویش رسید و کربلایی شد.
وصیت نامه شهید مهدی طهماسبی
رهبری در این زمان بسیار مظلوم هستند و خیلی از کسانی که روزگاری در کنار امام راحل بودند (البته به ظاهر) الان رهبری را تنها گذاشته اند و نظرات گستاخانه خودشان را در مقابل نظرات صریح رهبری بیان می کنند. این ها سعی می کنند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند. زهی خیال باطل .خداوند بهتر می داند که رسالتش را کجا قرار دهد. لذا عاجزانه از همه ی خانواده ام به طور خاص و همه ی دوستان و همه ی کسانی که صدای من به گوششان می رسد این است که در خط و مسیر ولایت مطلقه ی فقیه باشید تا این انقلاب آسیبی نبیند. حضرت آقا در طی سفرشان در سال ۸۹ در دیدار با طلاب فرمودند که دشمنان انقلاب فهمیده اند که آنتی تز انقلاب در درون حوزه ی های علمیه است. این را خودشان را هم نفهمیدند و برخی داخلی ها به آنها فهمانده اند. و بارها و بارها نیز مسئله نفوذ را بیان کرده اند.