💜🍃 سلام میخوام درسهایی که از زندگی پدر مادرتون باهم یا خواهر و شوهر خواهرتون یا برادر و زن برادرتون با هم یاد گرفتین که عبرتی باشه برای زندگی آینده خودتون رو اینجا بگین منظورم اینه مثلا تصمیم میگیرین که تو زندگی خودتون کاری که مادرتون کرد رو انجام بدین یا بر عکسش؟ چرا؟ برای مثال خوده من هیچ کمبودی نداشتم و ندارم تو خونه ی پدریم ولی برای زندگی آینده ی خودم تصمیم دارم بارداری رو بذارم برای همون سال اول چون نازایی و سقط جنین خیلی زیاد شده بخاطر بعضی مواد غذایی و جلوگیری های زیاد از حد و..... که بعدا هی امیدوار نشم باردار بشم . ولی بخاطر جلوگیری های گذشته ام بچه نمونه و سقط بشه و حسرت بچه رو بخوریم ( به علت لقاح خارج از رحم یا لیز شدن رحم یا تنبلی تخمدان یا کیست و.... که همگی مانع بر سره راهه بارداری هستن) . یا وقتی کارمند شدم تحت هیچ شرایطی طی 4-5 سال اول تولد بچم سر کار نرم و مرخصی بگیرم چه با حقوق چه بی حقوق! چون هر چقدر هم پدر و مادر با محبت باشن بازم بچه نیاز داره که حضور پدر و مادرشو همیشه حس کنه ، نه مثه من که بچه بودم همیشه ترس اینو داشتم الان مامانم و بابام میرن سرکار و پیشم نیستن . متاسفانه اگه خونه و زندگی نیاز به حقوق زن نداشته باشه زن هم ترجیح میده بیشتر با بچه اش باشه هر چند مادر من هیچی واسه من و پدرم دریغ نکرد ولی زن کارمند خودش خسته و داغون میشه. همین الان بچه ی بعد از من همیشه با ترس و لرز میخوابه و بیدار میشه که هر لحظه امکان داره مامانم پیشش نباشه بدبختی تو این شرایط وابستگی به پدر و مادر بیشتره و دوری از اونها هم سخته و من وقتی ناراحتی خواهر/برادر بعد از خودم بخاطر دوری از مامانم ( بیشتر مادرم هر چند به پدرم هم وابستس ) رو میبینم هم یاد بچگی های خودم میوفتم . هم واسش کلی غصه دار میشم و دوست دارم زمین و زمانو بهم بدوزم تا دیگه اینجور پر بغض نباشه. منتظرم دوستان شما هم از تصمیماتتون بگین 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 سلام من یه خانومم،  29 سالمه، تک فرزند خانواده بودم، بچه باهوشی بودم، اما از بچگی از پدرم خشونت فیزیکی و روانی دیدم. همیشه بهم میگفت که منو نمیخواسته و اگه من نبودم خوشبخت بود. وضع مالی خوبی هم نداشتیم، توی مدرسه همیشه بهترین بودم، ولی ازم حمایت مالی نشد نتونستم رشته خوبی توی کنکور قبول بشم اما با همه مشکلات دانشگاه رفتم و با یه آقایی آشنا شدم، همدیگه رو دوست داشتیم با سختی ازدواج کردیم و توی شهر ایشون زندگی مون رو شروع کردیم. تنها بودم همیشه، ولی تحمل می کردم، بعدها فهمیدم توی خیلی از مسائل مالیش بهم چیزی نگفته و یه جورایی مشکلات مالی بزرگی رو ازم پنهون کرده با این استدلال که من ناراحت نشم، مرتب یه سری مشکلات مالیش به گوشم میرسه که خبر نداشتم. مثلا یه وام بزرگ میگیره و من ازش خبر ندارم و میگه دوست ندارم مسائل کاری و مالی رو تو بدونی و ناراحت بشی، فهمیدم که به شدت از خانوادش حمایت میکنه و چون پدر بی مسئولیتی داره برای خواهر و برادرهاش پدری میکنه، با این هم مشکلی نداشتم و مجبورا کنار اومدم، ولی فهمیدم که همه داشته های مالی مون رو با اونا شریک میشه بدون اینکه اون ها ریالی داده باشن. احساس بی پناهی کردم و نا امید و دلسرد شدم، درسته خیلی به من ابراز علاقه میکنه و آدم خوش اخلاقی هست، اما رفته رفته حس تنهایی من بیشتر شد، حس کردم یه غریبه ام. من پدر حمایتگری نداشتم دلم میخواست شوهرم حمایتگرم باشه، اما لحظه آخر اون خانواده ش رو به همه ترجیح میده، فکر کردم که ازش جدا بشم اما من دوسش دارم و اینکه دلم نمیخواد برگردم به خونه ای که اون پدر توشه و دوباره روزهای بد گذشته ام شروع بشه. ترجیح دادم همین طوری زندگی کنم و قبول کنم که اولویت دوم شوهرم هستم و منم باید به فکر خودم باشم، مرتب کلاس رفتم، کار می کنم و سعی می کنم درآمدی داشته باشم هر چند کم باشه، مدتیه فکر می کنم که بچه دار بشم تا برای خودم اطرافیانی داشته باشم. چون میدونم برای بچه اش پدر خوبی میشه و آدم بی مسئولیتی نیست، خواستم کسی بیاد توی زندگیم که من پشتیبان اون باشم اون هم پناه من باشه، از تنهایی در بیام، کسی باشه که از خون خودم باشه. اما میترسم یه آدم بی گناه رو وارد مشکل خودم بکنم. احساس افسردگی دارم، یه مدت دارو خوردم، خیلی هم به خودکشی فکر می کنم، اما با این مشکل هم کنار اومدم و یه جورایی سعی می کنم زندگی کنم، به نظر شما چیکار کنم؟، همسرم که تغییر نمیکنه، منم که دوسش دارم، برای اون خانوادش خیلی اهمیت دارن و همیشه میخواد پشتیبان اونا باشه، حتی از لحاظ مالی و حتی با اینکه خودمون چیز زیادی نداریم ولی اونا رو توی کمترین داشته های مالی شریک میکنه.