#داستان_زندگی 🌸🍃
نازنین
لبخند زدم مات شدم مونده بودم انگار عهد کرده بود اون با هر کلمش منو تا مرز جنون ببره منی که تو زبون هیچکس حریفم نمیشد در مقابل اون انگار زبونمو از ته قیچی کرده بودن لال میشدم فقط میخواستم ب این بهونه ک ببینم شبیه کیه خیره خیره نگاهش کنم
یهو اون پسره پیشنهاد داد موافقین یکم اینجارو تغییر بدیم مرتب کنیم من ک میخواستم از این گوشه گیری خلاص بشم و حوصلمم از فکر کردن سر رفته بود بلند شدم یکم اونا گشتن ی لیوان پیدا کردن خودکار هارو توش گذاشتیم میز هارو مرتب کردیم رفتم ی دستمال خیس کردم اوردم روی میز هارو دستمال بکشم غرق فکر بودم یهو دیدم تو چندسانتی متری من ایستاده استرس گرفتم گفتم الانه ک صدا قلبمو بفهمه الانه این قلب دیوونه همه جیزو لو بده اروم کنارم ایستاد با اون دستمال خشک جاهایی ک من دستمال میکشیدمو پاک میکرد تا لک نیوفتن
ی حال عجیب و غریبی داشتم قلبم ی جوری بود هرچی میخواستم بهش محل نزارم قلبم بدتر میکرد
شبش بابام اومد وقتی جو دختر پسری اونجارو دید دیگه رضایت ب اومدنم نمیداد😔
غم تو دلم نشست
گفتم شاید نبینمش از سرم بیوفته...
ی روز دیگه کلاس رفتم اما تو جمع هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
.و بعدش پدرم منو از نگاه به این غریبه اشنا محروم کرد...
حالم خیلی بد بود تو خونه مدام سر هرچیزی فریاد میزدم تو اتاقم درو میبستم اهنگ غمگین با صدای بلند گوش میدادم و خود زنی میکردم همیشه دست چپم پر زخم بود همیشه تو سطل زبالم پر دستمالای خونی بود هر شبم پر گریه بود
حالا غیر دردای خودم مدام چهره سید جلو چشمم بود مدام همون دوتا شوخی کوچیکش تو ذهنم بود و ترس از اینکه نکنه با کس دیگه ای هم حرف بزنه
حالا دلیل خود زنی هام دوتا شده بود یکی خیانتی ک از اریا و شهلا شاهدش بودم و یکی دوری از اون چشمایی ک انگار دلم بهشون گره کور خورده بود
بعضی شبا میرفتیم بیرون ی دور میزدیم
یکی از اون شبا یهو تو خیابون ی چهره اشنا دیدم ی لبخند
لبخند اونی ک هرشب تو فکرم بود خودش بود دم ی مغازه
امیدم شده بود باز اونجا ببینمش هرشب میگفتم بریم دور میرفتیم و بعدش نا امید میومدم زار میزدم و دوباره تنهایی دوباره درد دوباره تیغ سرد و خونای گرم
مثل امسال محرم اومد
عاشق محرمای شهرمونم خیلی خوبه
همه مراسمارو با عشق میرفتم و اونجا زار میزدم
تا این که دیدمش انگار دلم پرواز کرد انگار نگاهم تا پیدا کردن چشماش پر کشید و با دیدنش تشویش و ارامش سراغم اومد تضادی ک دلم وقت دیدنش داشت برام عجیب بود من این حسارو کنار اریا نداشتم
تو اون مراسما اریا هم بود اما نگاهم پی سید بود انگار اریا برام مرده بود
وقتی روضه میخوندن نگاهم بهش بود و اشک میرختم
دروغ نیست اگه بگم عاشق موهاش شده بودم ارزو میکردم ی بار دستمو بین موهاش بکشم انگار خدا دونه دونه با نظم رو سرش چیده بود مثل یه دسته گل رز مشکی
قشنگترین حالتو داشت ولی بر عکس بقیه سادگی رو ترجیع میداد ن ژل میزد ن اسپری
از بالا نگاهش میکردم و با دل شکته اشک میخریختم زندگیمو مرور میکردم میگفتم خدایا کجای این زندگی من خوشبخت بودم؟ الان بزار خوشبخت بشم نمیدونستم این عشق خودش میشه خنجری واسه قلبم نمیدونستم این عشق چقد سختی داره اون زمان فکر میکردم عشق درمانه نمیدونستم هم درده هم درمون نمیدونستم با خودش میمیرم و با خودش زنده میشم
فک میکردم ندیدنش باعث بشه از سرم بپره اما فایده نداشت همه دوستام میدیدن چطوری نگاش میکنم
من اون زمان ی لشکر دوست داشتم ی اکیپ بزرگ بودیم
ی بار پیش ی دوستام اسمش مبینا بود نشستم بهش گفتم مبینا من حس میکنم اینو خیلی میخوام خیلی
ی بار بعدش دوستم میگفت نازی من حس میکنم داره کسی رو نگا میکنه بالا هیچی دیگه رفتم تنها ی گوشه اشک ریختم بعد اونده بود میگف خله من حس میکنم نگاهش ب خودته همش امید میداد بهم ک دوستت داره و این حرفا
ی بار دیدم از در حسینیه رفت بیرون منم دوییدم برم بیرون اصلا انگار عقل تو سرم نبود برا ی لحظه بیشتر دیدنش حاضر بودم جون بدم اونم واسه کسی ک هیچی از ش نمیدونستم اما انگار حیا و سادگیش شده بود افت دل من شده این عشق شده بود مرگ تدریجی نازنین
رفتم بیرون پیداش نکردم دوستم گفت بیا بریم تو تا داشتیم رد میشدیم یهو دیدم کنارشم دوستم بهم تنه زد هولم داد کفشام پاشنه بلند بود گفتم الانه ک بیوفتم و جریان هندی بشه اما به سختی وایسادم قلبم بوم بوم میزد خودمو کنترل کردم میدونستم اگ وایسم انقد نگاهش میکنم ک بی ابرو میشم مثل ی دیوونه شروع کردم ب دوویدن و ازش دور شدم تا بتونم نفس بکشم دستمو رو قلبم گذاشتم و تند تند پله هارو بالا رفتم هرچی هم مبینا صدام زد نازی نازی محل نزاشتم
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽