#یک_نکته_از_هزاران 🌱
يکي از علما نقل می کرد :
در يکي از ماههاي رمضان به اتفاق چند تن از دوستان از حضور جناب محدث قمي تقاضا کرديم که در مسجد گوهرشاد مشهد اقامه نماز جماعت را تقبل کنند.
با اصرار و پافشاري پذيرفتند.
چند روز نماز ظهر و عصر در يکي از شبستانهاي آن مسجد به امامت معظم له برگزار شد و هر روز تعداد جمعيت نمازگزاران افزوده مي شد تا اينکه بر اثر اطلاع دادن جماعت نمازگزار به ديگراني که از اين امر هنوز باخبر نشده بودند تعداد مأمومين مرحوم قمي فوق العاده کثير شد.
يک روز پس از آنکه نماز ظهر برگزار شد مرحوم قمي به من که در صف اول و نزديک ايشان بودم گفتند: من امروز نمي توانم نماز عصر بخوانم و رفتند و ديگر تا آخر ماه مبارک رمضان آن سال براي امر نماز نيامدند.
در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت فرمودند:
حقيقت اين است که در رکوع چهارم متوجه شدم صداي اقتدا کنندگان از پشت سرم را که مي گفتند: يا الله! يا الله! يا الله! ان الله مع الصابرين. و اين صداها از محلي بسيار دور به گوش مي رسيد. اين توجه مرا به زيادي جمعيت اقتدا کننده متوجه کرد و در من شادي و فرحي توليد کرد و خلاصه خوشم آمد که اين جمعيت اين اندازه زيادند.
بنابراين من براي امامت اهليت ندارم!
عالم باش يا متعلم باش يا شنونده يا دوستدار( علم و عالم) و پنجمي مباش که هلاک خواهي شد.
حضرت محمد صلي الله عليه آله و سلم ـ نهج الفصاحه
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
آیت الله شب زنده دار می فرمودند:
یکی از دوستان متدین جهرمی به نام حاج مصطفی که شغل قنادی داشت نقل کرد که من در آغاز، کسب و کار خوبی نداشتم؛ ولی همیشه یکی دو نفر را جهت خواندن زیارت عاشورا دعوت می کردم و به صحرا می رفتیم پس از آن، با نان و خرما و ارده از آنها پذیرایی می کردم.
این کار سالها ادامه داشت و به قدری این برنامه توسعه یافت که در این اواخر هیأتهای مختلف عزا را اطعام مفصل می کردم.
ایشان (حاج مصطفی) گفت: در زمان جنگ بین المللی من پول داشتم ولی قند پیدا نمیشد تا جهت پذیرایی خوانندگان زیارت عاشورا آن را تهیه کنم.
تا اینکه شخصی مقداری قند آورد و به من داد، خیلی خوشحال شدم.
شب که خوابیده بودم ناگهان دیدم درب منزل را می کوبند از خواب بیدار شدم و نزدیک درب رفتم کلون درب را بیرون آوردم ولی باز نشد.
شخصی از پشت در گفت آن قند را مصرف نکن. قند دیگری برای تو می رسد.
بعد درب را که باز کردم هر چه نگاه کردم کسی پیدا نبود!
ایشان (حاج مصطفی) ادامه داد که: چیزی نگذشت که شخص دیگری قند آورد و من آن را مصرف کردم و دست به قند اولی هم نزدم.
این جریان گذشت تا اینکه روزی با کسی که قند اولی را آورده بود برخورد کردم، گفتم: این چه قندی بود که برای من آوردی؟
گفت: حاجی والله خودم دزدی نکرده بودم لکن از کسی طلب داشتم به جای بدهی خود این قند را داد ولی معلوم بود که این قند دزدی است.
آقا حاج مصطفی از دنیا رفت، پسر ایشان نقل می کرد که پدرش را در عالم رویا دیده و حالش هم خوب بوده و از او می پرسد بر شما چه گذشت؟
می گوید:
یک دقیقه ناراحت بودم و بر من سخت گذشت تا آن که آقا آمام حسین علیه السلام با تبسم به دیدنم آمدند و مرا صدا زدند و فرمودند :
حاج مصطفی میدانی چرا یک دقیقه ناراحت بودی؟
این نارحتی به خاطر آن بود که در خانه اخلاق خوبی نداشتی.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽