❤️🍃 اما داستان آشنایی من و زیباترین و مهربون ترین فرشته ای که وارد زندگیم شد یه روز صبح توی زمستون بود که از خونه خارج شدم که برم سر کار. برف هم که اساسی اومده بود و شب به خاطر سردی هوا یکم سطح کوچه ها یخ بسته بود. منم که دیرم شده بود بدو بدو داشتم میرفتم که برسم سر خیابون و تاکسی بگیرم. انقدر عجله داشتم که یهو نفهمیدم چی شد خوردم به یه دختر و چون زمین لغزنده بود خیلی بد زمین خورد و مچ پاش و ساق پاش آسیب دید(بعدا فهمیدم). شکه شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم که مثل احمقا پرسیدم چیزیت نشده خانم...؟؟ شانس آوردم که آسیب دیده بود و درد داشت وگرنه همچین با کیف میزد تو سرم که چشام میرفتن آلبالو گیلاس بچینن. خلاصه چون درد داشت کمکش کردم بلند بشه و چون بیمارستان تقریبا نزدیک بود و ما هم نزدیک خیابون بودیم یه ماشین گرفتم و رفتیم بیمارستان. یه خانم دکتر اومد سراغش و یه چیزی بهش تزریق کرد که یکم دردش کمتر بشه و یه سری عکس و از اینجور چیزا نوشت. اینکارا انجام شد و بعدش که جواب رو گرفت و نگاه کرد گفت که مچ پای خانومتون آسیب دیده رگ های ساق پاش هم کشیده شده و تا مدتی نمیتونه درست راه بره. اومدم بگم که ایشون خانم من نیست که گفت سعی کنین یکم بیشتر حواستون بهش باشه و بیشتر بهش محبت کنین تا زودتر خوب بشه و بعدش رفت.  رفتم کنار تختش و کلی ازش معذرت خواهی کردم و ازش دلجویی کردم گفتم که عجله داشتم و همشم تقصیر منه. حالا که یکم دردش کمتر شده بود گفت که تقصیر اونم هست و به جلوش نگاه نکرده. میگفت که منم قرار نبود اون موقع صبح اونجا باشم و دیرتر سرکار میرفتم اما امروز خواستم یکم قدم بزنم و واسه همین زودتر اومدم بیرون که این اتفاق افتاد.  گفتم بابت حرف پرستار هم معذرت میخوام خب بنده خدا فکر کرده بود ما زنو شوهر هستیم. سارا هم گفت(اسم خانومم) که اشکالی نداره اگه متاهل بودم باید بهم برمیخورد اما الان که مجردم مشکلی ندارم. اون موقع 24 سالش بود(از کارت شناساییش متوجه شدم)  اون روز از بیمارستان مرخص شد و تاکسی گرفتم و رسوندمش خونه. شانس آوردم هم خودش و هم خونوادش بسیار آدمای بافرهنگی بودن وگرنه باید یه دل سیر ازشون کتک میخوردم. چندبار بهش سر میزدم و حالش رو میپرسیدم تا اینکه احساس کردم یه حسی بهش دارم. بعد از حدود دوماه که تقریبا میتونست دیگه راحت راه بره یه بار بیرون دیدمش و با هم صحبت کردیم. بهم گفت شما آدم خوب و مهربونی هستی پس خوش به حال اون کسی که بهش علاقه دارین و باهاش ازدواج میکنین.  منم گفتم ممنون شما لطف دارین و این خوبی شما رو میرسونه ولی به هر حال من باعث شدم این بلا سرتون بیاد و باید مطمعن میشدم که حتما حالتون خوب میشه.  بعدشم گفتم مطعنم اون کسی که همسر من میشه لیاقتش خیلی بیشتر از این حرفاست و شاید من نتونم جوابگوی خوبیاش باشم. من الانم به یکی علاقه دارم ولی نمیدونم چجوری برم بهش بگم و یا اینکه اگه گفتم نمیدونم چه برخوردی داشته باشه. یه مکث کوتاهی کرد و گفت: اگه دختر فهمیده و عاقلی باشه حتی اگه جوابش منفی باشه خیلی مودبانه میگه نه. در ضمن باید یکم جرات داشته باشین و بهش بگین. نمیدونم حضوری باشه یا اگه روتون نمیشه بهش زنگ بزنین و بگین که همچین موضوعی هست. من گفتم باشه و گوشیمو درآوردم(دوتا سیم کارت میخوره) و زنگ زدم به طرف: من --> الو سلام خوب هستین...؟؟ (در همین حین گوشی سارا هم زنگ خورد انگار شماره ناشناس بود جواب داد و گفت بفرمایین؟) من --> من به شما علاقه دارم...!! خیلی شوکه شد و چند ثانیه هیچی نگفت اصلا انتظارش رو نداشت منم نمیدونم چی شد که انقدر دل و جرات پیدا کرده بودم اما بالاخره دلو به دریا زده بودم. سارا نمیدونست چی بگه چون کاملا همه چی یهویی شده بود و از اونجایی که خیلی با شخصیت و خانم بود گفت بذارین لطفا من یکم فکر کنم یه خورده خودمو جمع و جور کنم تا بتونم تصمیم درستی بگیرم. گفتم از اینکه اینجوری ابراز علاقه کردم ناراحت شدین...؟؟ گفتش که نه مشکلی نداره فقط خیلی جا خوردم. و بعدشم که دیگه جواب بله رو گرفتم. اینم قصه آشنایی من و همسرم سارا که خیلی برامون خاطره انگیزه، خب یه لحظه صبر کنید......................................از اتاق فرمان دارن اشاره میکنن که تو که اصلا زن نداری باز دوباره شرو ور گفتی...!! خب یکی نیست بگه به شما چه مگه فضولین اه اصن دیگه من هیچی نمیگم...!!(انواع و اقسام شکلک های محزون، عصبانیت و امثالهم لطفا)😂😂🙈😳😁😭😭😝😝😱😱😒😒 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽