#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در كتاب بحار الانوار جلد 11 مسطور بود: ابو بصیر می گفت : همسایه ای داشتم كه از معاونین و همكاران سلطان جور و ستم بود و ثروت زیادی از كنار این سلطان بدست آورده بود، و كنیزان و غلامانی داشت و هر شب مجلسی از هواپرستان و عیّاشان تشكیل می داد و به لهو و لعب و عیش و طرب می گذرانید و چند كنیز آوازه خوان و مطرب داشت كه میخواندند و شراب می دادند و می خوردند و چون همسایه و مجاور من بود همیشه صدای آن منكرات از خانه او به گوش ما میرسید و ما را ناراحت می كرد. چندین بار به او گوش زد كردم كه صدای ساز و آوازت مرا و خانواده ام را اذیت می كند... ولی متاءسفانه نمی پذیرفت هر دفعه به او اصرار و مبالغه می نمودم تا یك روز گفت : من مردی مبتلا و معتادم و اسیر شیطان شده ام اما تو گرفتار شیطان و هوای نفس نیستی . اگر وضع مرا بصاحب خود آقا حضرت صادق - علیه السلام - بگوئی شاید حضرت دعائی كرده و خداوند مرا از پیروی نفس نجات دهد. ابوبصیر گفت : سخن آن مرد بر دلم نشست . صبر كردم تا وقتی كه خدمت حضرت صادق - علیه السلام - رسیدم و داستان همسایه ام را به آن حضرت عرض كردم . حضرت فرمود: وقتی كه به كوفه برگشتی او به دیدن تو خواهد آمد، به او بگو جعفر بن محمد می گوید آنچه از كارهای زشت می كنی ترك كن من برایت بهشت را ضمانت می كنم . برگشتم به كوفه مردم به دیدنم آمدند او نیز با آنها بود، همین كه خواست حركت كند نگاهش داشتم وقتی اطاق خلوت شد. گفتم وضع ترا برای آقا امام صادق - علیه السلام - شرح دادم حضرت فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو آن حالت زشتت را ترك كن تا من برایت بهشت را ضمانت كنم . تا این سخن مرا شنید گریه اش گرفت . گفت ترا بخدا آقا امام صادق - علیه السلام - این حرف را به تو زد. گفتم بخدا قسم حضرت فرمودند. گفت پس همین مرا بس است از منزلم خارج شد پس از چند روز كه گذشت یكی را دنبال من فرستاد، وقتی پیش او رفتم دیدم پشت در ایستاده و برهنه است گفت : هرچه در خانه مال داشتم در محلش صرف كردم و چیزی باقی نگذاشتم اینكه می بینی از برهنگی پشت درب ایستاده ام . من سریع به دوستان مراجعه نمودم ومقداری لباس كه او را تاءمین كند تهیه كرده برایش آوردم، بعد از چند روز باز پیغام داد مریض شده ام بیا تو را ببینم در مدت مریضیش مرتب از او خبر می گرفتم و با داروهائی به معالجه اش مشغول بودم، بالاخره یك روز به حال احتضار رسید، در كنار بسترش نشسته بودم و او در حال مرگ بود، در این موقع بیهوش شد وقتی بهوش آمد در حالیكه لبخند می زد گفت : ای ابابصیر صاحبت آقا حضرت صادق - علیه السلام - بوعده خود وفا كرد، این را گفت و دیده از جهان بست . در همان سال وقتی بحج رفتم در مدینه خدمت حضرت صادق - علیه السلام - رسیدم، در منزل اجازه ورود خواستم، همینكه وارد منزل شدم هنوز یك پایم در خارج منزل بود كه حضرت فرمود: ای ابابصیر دیدی ما به وعده خود نسبت به همسایه ات وفا كردیم.
قصص التوابين يا داستان توبه کنندگان / علي ميرخلف زاده