🌱 واقدی گفت : روزی به نزد هارون الرشید شدم . شافعی و محمد یوسف ، و محمد اسحاق حاضر بودند. هارون الرشید شافعی را گفت : چندی از فضایل علی یاد می كنی ؟ گفت : چهارصد یا پانصد. محمد یوسف را گفت : تو چند روایت می كنی ؟ گفت : هزار زیادت . محمد اسحاق را گفت : تو چند یاد می كنی ؟ گفت : فضایل وی نزدیك ما بسیار است ، اگر خوف و ترس نبودی . گفت : خوف از كیست ؟ گفت : از تو و عمال تو. گفت : تو ایمنی . محمد اسحاق گفت : پانزده هزار حدیث مسند و پانزده هزار حدیث مرسل و گفت : من شما را خبر دهم از فضیلتی كه به چشم دیده ام و به شما نیز نمایم . بهتر از آنچه یاد دارید. گفت : بفرمای . گفت : عامل دمشق به من نامه ای نوشت كه این جا خطیبی هست كه علی را دشنام می دهد و لعنت می كند. گفتم : وی را بندكن و پیش من فرست . چون وی را بفرستاد، گفتم : چرا علی را دشنام می دهی ؟ گفت : زیرا كه پدران ما را كشته است . گفتم : ویلك ! هر كه را علی كشت به حكم خدا و رسول كشت . گفت : اگر چنین باشد وی را دشمن می دارم و دشنامش ‍ می دهم . جلاد را فرمودم تا وی را صد تازیانه زد و در خانه انداخت و در خانه قفل بزد. چون شب در آمد. اندیشه می كردم كه وی را چگونه كشم ؛ به تیغ كشم یا به آبش غرق كنم یا به آتش بسوزم . در این اندیشه به خواب شدم ، دیدم كه در آسمان گشاده شد و رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرود آمد، پنج حله پوشیده و علی علیه السلام فرود آمد سه حله پوشیده ، و حسن و حسین علیهما السلام فرود آمدند، هر یك دو حله پوشیده ؛ و جبرئیل را دیدم كه كاسه ای در دست داشت ، آب صافی در وی . رسول از وی بستد و در سرای من پنج هزار خلق بودند. رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت : هر كه شیعه علی علیه السلام است باید كه برخیزد. دیدم كه چهل كس برخاستند و من ایشان را می دانم . رسول صلی الله علیه و آله و سلم ایشان را آب داد و گفت : آن دمشقی را بیاورید. وی را از خانه بیرون آوردند. شاه مردان را چشم بر وی افتاد. گفت : یا رسول اللّه ! این ملعون بی جرم مرا دشنام داد. رسول صلی الله علیه و آله گفت : ای ملعون چرا علی را دشنام می دهی ؟ خدایا! وی را مسخ كن و صورتش بگردان . در حال سگی شد. بفرمود تا وی را در آن خانه كردند. من از خواب در آمدم . گفتم : در خانه باز كنید و دمشقی را بیارید. چون در خانه باز كردند، سگی شده بود و اكنون در آن خانه است . بفرمود تا بیاورند. سگی بود، اما گوشش به گوش آدمی می ماند. وی را گفتند: چون دیدی عذاب خدای ؟ وی در پیش افكند و آب از چشمش روان شد. شافعی گفت : وی را از اینجا فراتر برید كه مسخ است ؛ از عذاب خدا ایمن نتوان بود. وی را باز در آن خانه كردند. صاعقه در آن خانه افتاد و آن سگ و هر چه در آن خانه بود، به سوخت و آن ملعون در دنیا مسخ و سوخته شد - و در آخرت به عذاب گرفتار شود 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت كرده است كه : در بنی اسرائیل عابدی بود كه سالها حق تعالی را عبادت می كرد. روزی دعا كرد كه : پروردگار را می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، كدامین عمل هایم را پسندیدی ، تا همیشه آن عمل را انجام دهم ، واِلاّ پیش از مرگم توبه كنم ؟! حضرت حق تعالی ، ملكی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود: تو پیش خدا هیچ عمل خیری ندارد. گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟! ملك فرمود: هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند: چه آدم خوبی هستی و به نیكی از تو یاد كنند. خُب ، حالا ثوابت را گرفتی ، آیا برای عملت راضی شدی ؟ این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد، و صدایش به ناله بلند گردید. ملك بار دیگر آمد و فرمود: حق تعالی می فرماید: الحال خود را از من بخر، و هر روز به تعداد رگهای بدنت تصدق بده . عابد گفت : خدایا چطوری من كه چیزی ندارم ؟! فرمود: هر روز سیصد و شصت مرتبه ، به تعداد رگهای بدنت بگو: سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَكْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ. عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما؟! فرمود: اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است. داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج1/ علي مير خلف زاده ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽