🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ امام على (ع ) با جمعى در مسجد كوفه (پس از جنگ جمل و صفين ) نشسته بودند، عمرو بن حريث يكى از حاضران بود. در اين وقت زن نمايى كه خود را پوشيده بود و شناخته نمى شد به آن مجلس آمد و رو به روى امام على (ع ) ايستاد و رو به على (ع ) كرد و گفت : ((اى كسى كه مردان را كشتى ، و خون ها ريختى ، و كودكان را يتيم نمودى و زنان را بيوه كردى )). امام على (ع ) فرمود: ((اين زن همان زن زبان دراز و بدزبان و بى شرمى است كه هم شباهت به زنان دارد و هم شباهت به مردان ، كه هرگز خون (عادت زنانه ) نديده است )). وقتى كه او ديد هوا پس است از آن جا گريخت در حالى كه سر در گريبان خود فرو برده بود تا كسى او را نشناسد. عمرو بن حريث ، او را تعقيب كرد وقتى كه به ميدان رحبه رسيدند (عمرو بن حريث از منافقين بود، با اين كار خود مى خواست بداند كه آيا على (ع ) اين نسبت ها را كه به آن زن داد راست است يا نه ؟) عمرو بن حريث فرياد زد: اى زن سوگند به خدا آن چه امروز به اين مرد (على (ع )) گفتى خوشم آمد، به خانه من بيا تا به تو جايزه اى بدهم و لباسى هديه كنم . زن وارد خانه او شد، عمرو بن حريث به كنيزان خود دستور داد تا آن زن را تفتيش كنند. او گريه كرد و التماس نمود كه مرا برهنه نكنيد، من حقيقت را مى گويم ، آن گاه گفت : ((سوگند به خدا من همان اوصاف را دارم كه على (ع ) گفت : من در عين اين كه زن هستم ، نشانه هاى مردى در من هست ، و هرگز خون عادت ماهيانه زنانگى نديده ام )). عمرو بن حريث او را از خانه بيرون كرد، و سپس به محضر على (ع ) آمد و جريان را به عرض امام على (ع ) رسانيد، امام على (ع ) فرمود: ((خليلم رسول خدا(ص )، دشمنان سركش من از مرد و زن را تا روز قيامت به من خبر داده كه چه كسانى هستند)). 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ از سلمان فارسى روايت شده كه گفت : به على (ع ) خبر رسيد كه : عمر شيعيان او را به بدى ياد مى كند، او را در يكى از باغهاى مدينه ديد، و كمانى در دستش بود و فرمود: اى عمر به من خبر رسيده كه تو شيعيان مرا به بدى ياد مى كنى . گفت : آرام باش و كارى كه قدرت ندارى نكن . فرمود: تو(با اين كه جسارت مى كنى هنوز) اينجايى ؟ و كمان را بر زمين انداخت ، و ناگاه اژدهايى مانند شتر شد كه دهان باز كرده و به جانب عمر رفت تا او را ببلعد، عمر فرياد زد: الله الله اى ابوالحسن ديگر به اين عمل برنمى گردم و بنا به التماس كردن نمود، حضرت دست به اژدها زد و كمان به حالت اول برگشت ، و عمر وحشتناك به خانه رفت ، سلمان گفت : چون شب شد على (ع ) مرا خواند و فرمود: نزد عمر برو كه مالى از طرف مشرق نزد او آورده اند و احدى از آن خبردار نيست ، و مى خواهد حبسش كند، به او بگو: على مى فرمايد: آن مالى كه از مشرق آورده اند بيرون آور و در بين صاحبانش (يعنى فقراء و مستحقين ) تقسيم كن ، و حبسش نكن كه رسوايت مى كنم ، سلمان فرمود: نزد او رفتم ، و پيغام را رساندم ، گفت : مرا از كار رفيقت خبر بده كه از كجا اين موضوع را مطلع شده ؟ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽