عمیقا دلم میخواست تو دهنی محکمی به حمید بزنم ولی نمیشد مقابل خونه توقف کرده و پیاده شدیم خودش هم همراه ما وارد خونه شد
_ راستی امشب خونه خواهرم دعوتیم شهرام بهم زنگ زد گفت شام بیاید خونه ما
_ی جوری مخالفت میکردی من اصلاً حوصله ندارم
_ این چه حرفیه برگردم بگم نمیام حالا ی شبه دیگه تحمل کن تموم میشه خواهرم مثلا میخواد جبران کنه
چرخیدم به سمت ش لب زدم
_این همه سال تحقیر توهین ی شبه قراره جبران شه؟
_ نخیر ولی امشب اولین شب جبرانه
دو قدم ازم فاصله گرفت با خودم زمزمه کردم
_جبرانش بخوره تو سرش زنیکه پر ادعا
صدای بلند حمید به گوشم رسید
_ دارم میشنوم اون خواهر منه خانوم
بیاهمیت به حرفش مشغول کارم شدم دلربا هم به اتاقش رفت و بساط کارشو پهن کرد و شروع کرد به نقاشی کشیدن روی شیشه
_دلرباجان مامان شب خونه عمه ت دعوتیم ی لباس درست حسابی بپوش میخوایم بریم اونجا
چشماش ی جوری شد
_نمیشه نریم؟
_ چرا دخترم؟
_ من خجالت میکشم از طرفیم الان هی میخوان سوال پیچ کنن و در موردش حرف بزنن منم بدم میاد
_ دخترم بابات حساس شده اگر بگیم نمیایم ناراحتی پیش میاد از طرفیم باید سعی کنی با این موضوع کنار بیای و برات عادی بشه اینجوری بهتره و اذیت نمیشی
_اخه مامان واقعا برام سخته که بعد اون ماجرا بخوام توی جمع باشم
_مشاوره ت گفت باید توی جمع های مختلف باشی یادته؟ بعدم دخترم دیدی در موردش حرف میزنن پاشو برو یا اصلا رک بگو در موردش حرف نزنید
از چهره دلربا مشخص بود که اصلاً دلش نمیخواد به این مهمونی بیاد خودمم به خاطر حمید مجبور بودم که امشب خواهرش رو تحمل کنم خودشم میدونست که تمایل ندارم توی این مهمونی شرکت کنم ولی متأسفانه چارهای نداشتم تازه زندگیم خوب شده بود و داشت رنگ آرامش میگرفت اصلاً دلم نمیخواست که به هر دلیلی این آرامش به هم بخوره.
لباسهای جدیدی که خریده بودم رو تنم کردم و با ی آرایش ملایم حاضر و آماده مقابل حمید ایستادم نگاه تحسین آمیزی بهم انداخت گفت
_من همیشه بهت افتخار میکنم خوب میدونم که حضور توی همچین مهمونی چقدر عذابت میده ولی به خاطر منم که شده تحمل کن خیلی دلم میخواد اختلافاتو کنار بذاریم و مثل بقیه مردم با خانوادههامون رفت و آمد کنیم
کلافه رومو برگردوندم دلربت هم از اتاقش بیرون اومد با اینکه حسابی لاغر شده بود ولی توی این لباسها مثل ماه میدرخشید دوباره از ته دلم خدا رو هزاران بار شکر کردم که دخترم بهم برگشت درسته که سالم و سرحال من رفت و به جاش که دختر ناراحت و افسرده اومد اما همین که دخترم در کنارمه برام خیلی با ارزشه
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه مریم خواهر حمید راه افتادیم توی راه حمید تمام تلاششو میکرد تا جو رو عوض کنه و ما با لبهای خندون به خونه خواهرش بریم.
با اینکه اصلاً حوصله نداشتم اما به خاطر حمیدم که شده خودمو عادی نشون میدادم و ی جوری برخورد میکردم که متوجه ناراحتی من نشه بالاخره به خونشون رسیدیم
#ادامه_دارد..
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽