#بخش_اخر
یکشنبه که رفتم مدارکم رو بگیرم، دیدم توی دفتر یه آقای جوون قد بلند نشسته، تا من رو دید بلند شد و سلام داد، گفت من برادر خانوم حجازیم، خواهرم گفت که شما گفتین قصد ازدواج ندارین اما میخواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدین، بیام خواستگاری بعد اگه خوشتون نیومد، جواب منفی بدین.
تو رودربایستی قرار گرفته بودم، یه نگاه بهش انداختم و گفتم باشه. و سریع اومدم بیرون که خانوم حجازیو دیدم بهش گفتم آخه چرا این کارو با من کردین، خندید و چیزی نگفت. مدارکم رو گرفتم و اومدم خونه.
چند روزی نگذشته بود که زنگ زدن خونمون برای قرار خواستگاری. قرار شد آخر هفته بیان. تا یکساعت مونده به اومدنشون حاضر نشده بودم و داشتم درس میخوندم چون میدونستم قصدم برای ازدواج نکردن جدیه و بنابراین استرس هم نداشتم.
وقتی اومدن بعد از صحبتهای معمول، اجازه خواستن که ما توی اتاق صحبت کنیم، توی اتاق تا چند دقیقه سکوت بود تا اینکه شروع کرد و گفت مهسا خانوم میدونم شما هم مثل من از همسرتون جدا شدین و نمیدونم چطور بگم اما وقتی شما رو دیدم دیگه نتونستم بهتون فکر نکنم. من تو زندگی قبلیم خیلی اذیت شدم و الان دنبال یه احساس واقعی و آرامشم.
حدود یکساعت حرف زدیم، هر چی بیشتر میگذشت حس میکردم آدم قابل اتکایی هست. فقط بهش گفتم اگه مشکلی نداره بعد از کنکورم به این موضوع فکر کنم و چیزی به کنکور باقی نمونده بود.
روزهای باقی مونده رو هم سخت درس خوندم و روز کنکور رسید، روزی که نقطه عطف زندگیم شد.
از کنکور راضی بودم و خوب جواب داده بودم ولی باید منتظر نتیجه میموندم.
فردای روز کنکور خانوم حجازی برای جواب زنگ زد، توی این مدت گاه و بیگاه فکر کرده بودم، بهشون گفتم بهتره یه مدت رفت و آمد و همچنین رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم تا همو بشناسیم و من تو این مدت نه تنها ازش خوشم اومد بلکه عاشقش هم شدم، تو همین رفت و آمدها جواب کنکورم هم اومد و روانشناسی قبول شده بودم، از خوشحالی داشتم بال درمیوردم ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید چون محمدرضا فهمیده بود دارم ازدواج میکنم و همش زنگ میزد و تهدید میکرد. فکر میکردم بعد از این مدت فراموشم میکنه ولی انگار اینطور نبود.
همسر جدیدم بهم قوت قلب داد و گفت هیچ کاری نمیتونه کنه و اگه تهدیدش رو جدی کنه ما میتونیم قانونی عمل کنیم و یه بار که زنگ زده بود، حسابی از خجالتش دراومد. تنها کاری که کردیم خونمون رو عوض کردیم و بعد از مستقر شدن تو خونه جدید عقد کردیم و بعدش یه مراسم عروسی بزرگ گرفتیم. و من مجدد توی ۲۵ سالگی ازدواج کردم و الان که منتظر سومین بچه ام هستم هیچوقت پشیمون نشدم که به این مرد بله گفتم.
از محمدرضا هم خبر دارم که صاحب ۲ تا بچه شده، انگار خدا نمیخواست ما باهم دیگه بچه دار بشیم تا منم پایبند یه زندگی جهنمی نشم...
پایان.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••