دوباره من موندم بادوتا بچه شب بیداری مادرم گاهی کمکم می کرد ولی اونم خسته شده بود
زن داداشام خواهرام هرکدومشون میومدن کمک می کردن وقتی خسته میشدن کلی نیش کنایه بار می کردن و من دیگه اجازه ندادم کسی به بچه هام دست بزنه
یک هفته ای گذشت من دوباره اگهی دادمچند نفری اومدن باز همون آش بود و همون کاسه زود می رفتن و من واقعا کلافه شده بودم
یه روز که خونه بودم تلفن زنگ خورد صدای یه دخترخانمی از پشت تلفن اومد گفت برای اگهی کارتون تماس گرفتم و من هم آدرس خونه رو دادم گفتم ساعت ۵ تشریف بیارین من منزل هستم. اون روز ساعت ۵ زنگ خونمون صدا خورد من تو حیاط نشسته بودم با مادرم حرف می زدم دیدم یه دختر سفید پوست چشم مشکی چادری کنم که خیلی ریزه میزه بود جثه کوچکی داشت وارد حیاط شد با دیدنش به مادرم گفتم این قراره بشه پرستار بچه هام این که بچست.
کم کم به ما نزدیک شد و سلام کرد و من جوابشو دادم و گفتم بفرمایید بشینید.
کمی که نشست مادرم گفت شما تا حالا بچه نگه داشتین گفت بله من دوتا خواهر برادر کوچیک دارم که خودم بزرگشون کردم که کلاس پنجم هستن.
مادرم گفت این مسئولیتی که قراره به شما بدیم خیلی سخته فکر نکنم از پسش بربیای. ولی اون خانم اصرار کردن و خواستن یک هفته آموزشی اینجا کارکنه بهش فرصت بدیم منم عصبی شدم گفتم خانم قرار نیست شما بیاین اینجا اموزش ببینید گنده تراتون اومدن دوروزه رفتن
اون دخترخانم گفتن جثه منو نگاه نکن عقل هوش آدم و ببین.
من جمع اونارو ترک کردم و به مادرم اشاره کردم. مادرم سمتم اومد گفتم یه پولی بهش بده بزار بره. مادرم گفت بزار یک هفته بیاد نشد میره. منم گفتم خوددانی.
مادرم همه شرایط براش توضیح داد گفت که شبانه روز باید بیای و جمعه ها تعطیلی و اون خانم کارشو از فردا شروع کرد.
صبح روز بعد خواستم برم مغازه درو باز کردم پرستار بچه هامو دیدم که سرصبح اومده بادیدنش جاخوردم که انقدر برای این کار عجله داره تو دلم گفتم حتما نیاز داره. سلام کردم از کنارش با ماشین ردشدم. موقع نهار اومدم خونه دیدم خونم سوت کوره صدای بچه هام نمياد تندتند از پله ها رفتم بالا که نکنه اتفاقی براشون افتاده دیدم هردوشون تو تخت خوابشون برده و پرستار بچه هام کنارشون رو مبل خوابیده در اتاق بستم اومدم پایین مادرم گفت امروز سرو صدایی از بچه ها نبود خداروشکر اروم بودن اخه همیشه خونمون با داد گریه بچه ها بود و من رو مبل از بس خسته بودم خوابم برد غروب شد بیدار شدم از خستگی زیاد خواب مونده بودم و نتونستم به حجره برسم رفتم بالا دیدم پرستار داره به بچه هام داره شیر میده، خیلی آرامش عجیبی داشت....
#ادامه_دارد