سلام عزیزم میشه مشکل منم بزارید من توی یکی از روستاهای نسبتا محروم زندگی میکنم و برا دکتر رفتن باید میرفتیم شهر. من باردار بودم اخراش بود جاریم گفت بیا بریم ماما ببینیم بچه تو چه وضعیتیه و کی به دنیا میاد منم چون دیده بودم اکثر خانوما میرن منم رفتم باهاش،مامای خونگی بود،بهم گفت سر بچه بالاس باید بچرخه ،خاستم نزارم ولی جاریم گفت نمیتونی راحت فارغ بشی بزار کارشو بکنه این بلده از قدیم صدتا رو درمان کرده، خلاصه منم قبول کردم بعد از نیم ساعت گفت درست شد بلند شو جاریم گفت به کسی نگیا رفتیم پیش ماما حتی به شوهرت،چه معنی داره ادم همه چیزو به شوهرش بگه منم قبول کردم وقتی دخترم به دنیا اومد تمام صورت و بدنش کبود بود منم از ترسم نتونستم چیزی بگم ،میدیدم واکنش نشون نمیده ولی نمیدونستم از چیه اطرافیانم چیزی نمیگفتن. یکم بزرگتر شد دستش اسباب بازی دادم از دستش افتاد،دیدم داره با دست دنبالش میگرده چند بارم امتحان کردم دیدم نمیتونه ببینه ،بچه م نابینا به دنیا اومده بود تمام اون مدتی هم که صداش میکردیم برمیگشت سمتمون ،فقط به صدا واکنش نشون میداده. دنیا رو سرم خراب شد از ترسم نتونستم چیزی بگم جاریم هم اصلا زیر بار نمیره . الان بچه م ده سالشه و دنیا رو نمیتونه ببینه😔 من دوباره باردار هستم و جاریم دیروز میگفت میخای بریم پیش ماما ؟؟ منم فحشش دادم و از خونه پرتش کردم بیرون مشکلم اینه که شوهرم شنیده و الان میگه تو بچه رو کور کردی این یکی هم به دنیا بیاد ازت میگیرم و باید بری خونه بابات نمیدونم چکار کنم تو رو خدا راهی هست بم بگید😔 @azsargozashteha💚