❤️ سلام وقتتون بخیر. پدرشوهر من کارگر کفاشی بود. بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری های مختلف و کهولت سن خونه نشین شد. از مال دنیا هیچی نداشت. بچه هاش دیر به دیر بهش سر میزدن. تنها کسی که میرفت بهش سر میزد من بودم اونم واسه اینکه براش غذا ببرم میرفتم. به شوهرم گفتم بیاریمش خونه خودمون من سختمه با یه بچه کوچیک پای پیاده این همه راه برم خونش غذا ببرم بیام.. شوهرم قبول کرد. ما شرایط مالی معمولی ای داریم شوهرم تو یه شرکت کار میکرد و مقداریش میرفت برای اجاره و مابقیش خورد و خوراک. پدرشوهرمم اضافه شده بود و یکم شرایط برامون سخت شد. زد و شوهرمو از شرکت بیرون کردن.. ما اگه یک روزم بیکار میموندیم آخر ماه برای اجاره باید گدایی میکردیم چون با این حقوق کم نمیشد اصلا پس انداز داشت. شوهرم یک هفته رفت دنبال کار هرجا میرفت همه میگفتن خودمونم داریم تعدیل نیرو میکنیم و کارگر نمیخوایم.. حتی رفت سوپر مارکتی برای کارگری جا به جا کردن جنس و شاگردی. هیچ جا کار ندادن بهش. بهش گفتم غصه نخور بیا من کمکت میکنم من میرم سرکار تو مواظب بچه و بابات باش. گفت زشته تحقیره.. برای یه مرد افت داره.. گفتم من یه سالمند میشناسم بچه خواهر شیرین (همسایمون) معرفی کرده، نیاز به مراقبت داره ماهی یک و نیم بهم پول میدن من فعلا برم اونجا تا تو کار پیدا کنی. زیر بار نمیرفت ولی بلاخره قبول کرد. من بهش نگفتم اونجا کارگر میخوان گفتم پرستار در صورتی که واسه کارگری رفتم. از توالت حموم شستن گرفته تا آشپزی و نظافت های دیگه.. ماه دوم کارم بود که خواهر صاحبکارم بهم گفت با این کار فقط بدنتو فرسوده میکنی. برو دستگاه سبزی خردکنی بخر سبزی بگیر سرخ کن بفروش، پیاز داغ درست کن، رب درست کن.