#قسمت_چهل_چهار
انگار پسره بهش نامردی میکنه
با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه.
این شد که حالش خیلی بد بود.
کلی باهاش حرف زدم گفتم لیاقتش بیشتر از ایناست اصلا ناراحت نباش
آدم خیانتکار ذاتش همینه اون دختر خوبی مثل تو رو از دست داده..
به خودم اومدم دیدم پنج صبحه..
انقد از حرف زدن باهاش لذت می بردم که نفهمیدم زمان کی گذشته و من تمام شب بیدار بودم.
قرار گذاشتیم فردا غروب بعد تموم شدن کلاسش همدیگه رو ببینیم تا هم حال و هواش عوض بشه و هم بیشتر با هم حرف بزنیم.
خودم رو نباید گول می زدم ازش خوشم اومده بود ولی خدا رو خوش نمیومد بخوامش
چون اون دختر کوچک بود و شاید اصلا به عقلش نمی رسید که بخواد با من ازدواج کنه.
تا غروب همه کارامو کردم ماشینمو دادم سر ساختمون تمیز کردن تا به بهترین شکل ممکن برم دیدن شقایق.
ساعت پنج بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد.
جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودیم و تا نه شب باید می رفت خوابگاه.
از دور دیدم کنار جاده ایستاده بود. تنها بود هیچکدوم از دوستاش پیشش نبودن.
رفتم کنارش چندتا بوق زدم اصلا برنگشت نگاه کنه شیشه رو دادم پایین صداش زدم: شقایق خانم؟!..
@azsargozashteha💚