#دل_نوشت 🌸
به بهانه ی سالگرد پدر بزرگ عزیزم
شبی که پدربزرگم فوت کرد | کسانی که برای تسلیت به خانهمان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد".
این را البته با گریه و ناراحتی میگفتند | و برای من سوال بود که چرا میگویند راحت شد؟ طرف مُرده است...کسی که مُرده است چگونه راحت میشود؟ | بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم...او چگونه راحت است؟
بزرگتر که شدم | دیدم درست میگفتند | پدربزرگ راحت شد...
فکرش را بکنید | همسر و دخترش را از دست داده بود | در گذشته خانِ یک روستا بود | اما اواخرِ عمر با ما زندگی میکرد و تمام زندگیاش در اتاقِ کوچکاش خلاصه شده بود ....
حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند | او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد...چربی و امثالهم که جای خود داشت...
این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت | یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد | پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک....
تمام تفریحاش شده بود تلویزیون نگاه کردن | آن هم یک تلویزیونِ تمام رنگی که مجبور بود کلی منتِ آنتنش را بکشد....
شبی که داشت میرفت بیمارستان خداحافظی کرد | ولی ناراحت نبود | بیشتر به منتظرها شبیه بود | انگار خودش دلش میخواست که راحت بشود...
بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول شیرینی خوردن است...
نمیدانم آن خواب حقیقت دارد یا نه | اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایانِ زندگی باشد | باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است....
پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد | آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست | یکوقتهایی با راحتی همراه است...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••