#داستان_واقعی 🔞
سلام میخواستم ماجرایی رو براتون تعریف کنم که حتی الانم موقع نوشتنش موهای تنم سیخ میشه.
چند ماهی بود نامزد کرده بودم. عاشق نامزدم بودم. تنها چیزی که خیلی ناراحتم میکرد این بود که هیچوقت شبا خونه ما نمیموند به محض اینکه یه نفر از ما کوچیکترین نشونی از خستگی تومون پیدا میشد این دختر بلند میشد میرفت!
اوایل خیلی به این قضیه توجه نمیکردم ولی بعد از ۴ماه که حتی یه شبم پیشم نمونده بود ازش پرسیدم یهو یه پریشونی عجیبی صورتشو گرفت گف راستش چند وقتی میشه که تو خواب حرف میزنم . گفتم همش همین؟!
اصرار کردم که اشکالی نداره حداقل همین یه شب بمون ما دیگه زن و شوهریم بلخره که میریم زیر یه سقف عادی میشه.
اما کاش اصرار نمیکردم نمیگفتم بمونه .
نامزدم اون شب خونه ما موند ولی قبل از خواب بهم گوشزد کرد که اگه تو خواب حرف زد بیدارش نکنم چون اگه بیدار شه وحشت میکنه و حالش بد میشه. منم گفتم باشه هرچی بشه من ولش نمیکنم. اما اشتباه میکردم ...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود با حس بد و سنگین از خواب بیدار شدم.. حس میکردم یه نفر تحت نظر گرفته منو. چشمام که به تاریکی عادت کرد دیدم نامزدم تو تاریکی مث یه تیکه چوب رو تخت نشسته و با چشمای کاملا باز زل زده به من . از نوع نشستنش وحشت کردم یهو شروع کرد به حرف زدن اما صدایی که خارج میشد صدای نامزدم نبود یه صدای خیلی زمخت و خش دار بود.... حرفاش منو بیشتر از صداش به وحشت انداخت...
اگه الان بهم حمله کنه چیکار کنم؟
میخواستم دوباره بخوابم که یهو...👇🏻😱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a